گنجور

 
بابافغانی

مه خورشدروی من دمی یک جا نمی‌گنجد

چنان گرمست بر دل‌ها که در دل‌ها نمی‌گنجد

نسیم دامنش گلزار گیتی برنمی‌آرد

غبار موکبش در عرصهٔ غبرا نمی‌گنجد

شهیدی کز سر کویش غبارآلود بیرون شد

ز شوقش تا ابد در جنت‌المأوا نمی‌گنجد

عجب گر بر سلام کس فرود آرد سر ابرو

چو برطرف کلاهش عز و استغنا نمی‌گنجد

ازین می خوردن پنهان و پیدا آتشی دارم

که در پنهان ندارد جا و در پیدا نمی‌گنجد

اگر فردای دیگر مستی جام و صبوح اینست

جزای این گنه در مجلس فردا نمی‌گنجد

ز عشق کافری پیرانه سر در بزم میخواران

به دینم رفت بیدادی که در دنیا نمی‌گنجد

نخواهد در سر و کار بلای عشق و مستی شد

وجود پربلای من که در یک جا نمی‌گنجد

ز بیداد غیوری آنچه از کافردلی دیدم

چه جای کعبه در بتخانهٔ ترسا نمی‌گنجد

جنون عشق و از جانان خیال بوسه و آغوش

مگو این‌ها که این‌ها در خیال ما نمی‌گنجد

فغانی را دهان آرزو شیرین نخواهد شد

پر از زهرست جام او در آن حلوا نمی‌گنجد

 
sunny dark_mode