گنجور

 
میرزاده عشقی

بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم

گرفته اشک ره دیده‌ام، چه کار کنم؟

بدین مشقت الا، زندگی نمی‌ارزد

که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم

به جامی از می چرخ است مستی ای ساقی

گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم

شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن

به جاست گر که بدین مستی افتخار کنم

چنان در آرزوی درک نیستی هستم

که گر اجل بکند همت، انتحار کنم

ز پیش آن که، اجل هستیم فدا سازد

چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم

ز بس که صدمه هشیاری، از جهان دیدم

بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم

جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست

قسم به عشق، بدین ننگ افتخار کنم

من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل

چو فرط عقل جنون است من چه کار کنم؟

بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است

ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟!

 
sunny dark_mode