گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

گرفتی همی از زمین، گرم خاک

فشاندی به زخم تن چاک چاک

به شکرانه پوزش بیاراستی

شکیب از خدای جهان خواستی

به ناگاه اهریمنی تیغ زن

سراپا به آهن پوشیده تن

پر از زشتی و خالی از خوی نیک

که بد نام او ضرعه بن شریک

بیامد دمان تا به بالین شاه

یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه

که ای پور حیدر سمندت چه شد؟

همان بازوی زور مندت چه شد؟

چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟

همان تاختن از پس دشمنت

بدین نیزه گر دوزمت بر زمین

که گوید مرا از چه کردی چنین؟

شهش گفت: افسوس ای تیره رای

درآن دم که بر زین مرا بود جای

نیانگیختی باره بر جنگ من

که تا بهره یابی ز آهنگ من

کنون هم بدین ناتوانی و رنج

نپیچم سر از همچو تو کینه سنج

بود خسته چند ار بر شرزه شیر

نیارد گرازی بر او گشت، چیر

تو را بر چنین آرزو راه نیست

که شیر خدا، صید روباه نیست

بگفت این و برداشت سر از سپر

بزد تیغ تیزش به بند کمر

تن آهنین رخت از آن ضرب دست

دو نیمه بیفتاد برخاک پست

دگر باره بنهاد پهلو به خاک

بنالید از آن پیکر چاک چاک

به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر

خلیدی به پیکرش پیکان تیر

بیامد ز هامون دمان باره اش

همی تا بر جسم صد پاره اش