گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

نشست از بر باره ی تیز گرد

دگر باره آهنگ پیگار کرد

بزد نعره چون حیدر پرشکوه

مبارز طلب کرد از آن گروه

به رزمش نیامد کسی زان سپاه

که پر بیم بودند از تیغ شاه

روان نبی (ص)، داور اولیا

خداوند دین، مظهر کبریا

به دستی هلال سپهر ظفر

به دست دگر آفتاب سپر

سمند رسول خدا زیر ران

بزد برصف آن سپاه گران

نور دید درهم ز شمشیر شاه

صف میمنه میسره قلبگاه

به گوش آمدی نعره ی ذوالجناح

گه از ساقه و گه کمین گه جناح

چنان لشگر از بیمش افروختند

که کوپال بر فرق هم کوفتند

گریزان پسر بر پدر کوس زن

شده مرد بیچاره مانند زن

ز جولان اسبان و انبوه گرد

سیه شد بر گنبد لاجورد

زتاب عطش خسرو کاینات

دگر باره در تاخت سوی فرات

نگهبان رودش چو از دور دید

خروشی به یاران خود بر کشید

که گیرید بروی سر راه تنگ

به شمشیر بران و تیر خدنگ

سواران سوی شاه در تاختند

بدو تیر و تیغ و سنان آختند

به یک حمله کرد آن خداوندگار

تهی از سواران سر رود بار

درآمد درآن موج زن آب سرد

یکی رکوه بودش پر از آب کرد

به پیش دهان بردش آن نظیر

نگه کرد و دیدش حصین نمیر

سرش گشت از رشک آن پر زدود

یکی تیر اندر کمان راند زود

چون آن تیر پران بجست از گشاد

بیامد لب شاه را بوسه داد

که شاها لب از آب خوردن ببند

که آبشخور توست چرخ بلند

کشید آن خدنگ از دهان شهریار

شد از خون اولعگون رودبار

بدانست آن داور انس و جان

که باید سپردنش لب تشنه جان

ز دریا لب خشک آمد برون

روان از دهان کرده سیلاب خون

گرفتند گردش سپه بیدرنگ

به زوبین و تیغ و سنان و خدنگ

شهنشاه از ایشان نکرد ایچ باک

سر پر ز شور و دلی خشمناک

از ایشان بسی خصم نامی بکشت

دگر باره بر وی نمودند پشت

چو شمر اینچنین دید گفتا: تفو

به روی شما قوم بی آبرو

که بیچاره گشتید از یک سوار

گریزان شوید از برش چند بار

بتازید و گرد ورا یکسره

بگیرید چون نقطه را دایره

بدوناوک و تیغ و خنجر زنید

زبالای زین بر زمین افکنید

سپه یکسره اسب کین تاختند

به شه تیغ و خنجر بیفراختند

به یک حمله فرزند خیرالانام

پراکنده کرد آن سپه را تمام

نه از تیغ اندیشه بودش نه تیر

بسی کشت دونان شمشیر گیر

چو این دید شمر تبه روزگار

شد از گفته ی خویشتن شرمسار

به سالار لشگر بگفت آن پلید

که چشمی چنین شیر جنگی ندید

گمانم زمنی گر شود پر زمرد

از ایشان برآرد به یک لحظه گرد

ندیدم که یک مرد بی یار و کس

نه پشت و نه یاور نه فریاد رس

به چشم اندرش نعش پیوند و یار

به گوش اندرش بانگ طفلان زار

روانش زمرگ پسر پر ز سوز

ننوشیده آب گوارا سه روز

چنانش بود دل به جان استوار

نپیچید سر از رزم چندین سوار

مگر این پسر کشته پور علی (ع)

که بر وی به پای آمده پر دلی

گواهی دهم سبط پیغمبر (ص) است

به مردانگی وارث حیدر (ع) است

چو افکند بسیار مرد و سمند

سوی مرکز آمد شه ارجمند

به ناگه یکی مرد ژولیده موی

که دین را بدی طالب و راستگوی

به چشم اندر آمد شهنشاه را

که پیمایدی سوی او راه را