گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

همه خلق را اوست پروردگار

خطابخش و روزی ده مور و مار

خداوند و دارای روز جزاست

همه هستی از هستی او به پاست

به دوری زنه آسمان است بر

به نزدیکی از رازها با خبر

اگرشهد بارد به ما یا شرنگ

ز حمدش نیاریم کردن درنگ

چو هر سختی و رنج و ماتم ازوست

بر ما همه سهل و نغز و نکوست

ایا قوم یزدان پی آزمون

بلایی به ما داد از حد فزون

یکی رخنه افکند اسلام را

که رسوا کند مرد خود کام را

حسین علی (ع) کشته گردید زار

ابا یار و اولاد و خویش و تبار

زن و کودکانش بگشتند اسیر

برفتند درشهرها دستگیر

سرش را به نیزه به بازارها

ببردند و کردند آزارها

ازین سخت تر ماتمی کس ندید

که براهل بیت پیمبر رسید

شگفت است وزین پس ایا مردمان

که ماند دلی از شما شادمان

و یا آب دیده نماید دریغ

از ان تن که شد چاک از زخم تیغ

ازیرا که از قتل آن شهریار

همه آفرینش گرستند زار

بگریید در ماتمش آسمان

ز دریا برآمد ازان غم دخان

گرستند در سوگ او چوب و سنگ

زمین گشت درقتل او بی درنگ

ز ماهی به دریا و مرغ هوا

پی ماتم او برآمد نوا

ملایک بهفت آسمان ناله کرد

کدامین دلست آنکه ناید بدرد

ز اسلامیان تا که یارد شنید

که این رخنه اسلام را شد پدید

که ما را چنین خوار کردند زار

براندند و بردند درهر دیار

تو گفتی اسیران ترکیم ما

و یا سر زد از ما بدین ناروا

به یزدان اگر جد ما مصطفی (ص)

بدین قوم برجای مهر و وفا

سفارش به آزار ما کرده بود

ازین بیشتر دسترسمان نبود

ولی ما ازین رنج و از این بلا

که وارد به ما گشت درکربلا

نیاریم هرگز به خاطر نهیب

بخواهیم از پاک یزدان شکیب

خداوند ازکشتن شاه ما

دهد کیفر بد به بدخواه ما

زگفتار آن شاه از مردمان

برآمد غو گریه تا آسمان

چو افکند شه سوی هامون نظر

سواری به چشم آمدش مویه گر

بدانست عمش محمد بود

مهین زاده ی شاه سرمد بود

زجا جست افسرده و مویه گر

پذیره شد از عم والا گهر

چو افتاده پور علی (ع) را نگاه

بدان انجمن با لباس سیاه

نگونسار گردید از توسنا

تو گفتی روانش برفت از تنا

شهنشه شد از کار عم درشگفت

سر فرخش را به زانو گرفت

بمالید پیوسته اش نرم نرم

که تا سرو اندام او گشت گرم

به هوش آمد و دیده از هم گشود

به زاری به پور برادر سرود

که کو کارفرمای ملک جهان

برادرم آن یادگار نهان

خداوند گاه پیمبر کجاست

روان تن پاک حیدر کجاست

برادرم شاه سرفراز کو

حسن (ع) را همانند و انباز کو

شهش گفت ای عم والا گهر

زجور یزید آمدم بی پدر

چو بشنید این پور ضرغام دین

ز غم دست چندان بزد بر جبین

که بار دگر رفت هوشش ز سر

تو گفتی ز گیتی برون شد مگر

چو دیدش چنین کشته با خاک پست

به دوشش بمالید بیمار دست

به هوش آمد و از دل پر ز جوش

بر آورد چون مرغ بی پر خروش

پس گریه گفتا بدان شهریار

که برگوی ز آغاز و انجام کار

زگفتار عم شاه بگریست سخت

پس از گریه گفتا بران نیکبخت

سراسر ستم ها که در آن سفر

بدیدند اولاد خیرالبشر

کزین زاده ی شیر پروردگار

ز گفتار آن شاه شد بی قرار

ز پرویزن غم به سر خاک بیخت

همی خون ز چشمان نمناک ریخت

پس آنگه سوی شهر کردند روی

جهان پر شد از شیون و های و هوی