گنجور

 
ابن یمین

خطابی با فلک کردم که از تیغ جفا کشتی

شهان عالم آرا و جوانمردان برمک را

زمام حل و عقد خود نهادی در کف قومی

که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را

نهان در گوش جانم گفت فارغ باش و خوش بنشین

که سبلت بر کند ایام هر ده روز یکیک را

 
 
 
قطران تبریزی

می حمرا بشادی خور و زو کن روی را حمرا

که صفرای رخ من بس نباید روی تو صفرا

امامی هروی

چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را

که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا

شمس مغربی

بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را

که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را

اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی

چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا

اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی

[...]

حسین خوارزمی

نیاز از ناز به سازد در این ره کاسب جنگی را

بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا

صائب تبریزی

به ساغر احتیاجی نیست حسن نیم مستش را

که می جوشد می از پیمانه چشم می پرستش را

به چندین دست نتوانست مژگانش نگه دارد

ز افتادن به هر جانب نگاه نیم مستش را

نمی سازد پریشان مغز را بوی حنا چندین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه