گنجور

 
ابن یمین

آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد

آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد

هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او

آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد

بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد

حقا که در جانپروری آب مسیحا میبرد

از خواب مستی صبحدم چون سر بر آرد ماه من

خورشید تابان از رخش نور مصفا میبرد

معشوق سیم اندام من در دل ندارد جز جفا

لیکن دل عشاق را اندیشه صد جا میبرد

چشم وی از هر گوشه ئی صد دل بردرد لحظه ئی

چشم بد از وی دور باد الحق که زیبا میبرد

تا کی ببازار غمش نقد روان گردد زیان

زینسان که با زلفش دلم دستی بسودا میبرد

گفتی مرو اندر پی اش کو هست بس نامهربان

ای بیخبر آخر ببین من میروم یا میبرد

گفتم بدو کابن یمین جان تحفه میارد بتو

خندید و گفت از بیخودی قطره بدریا میبرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد

ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن

گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد

من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان

[...]

سیف فرغانی

دل برد از من دلبری کآرام دل‌ها می‌برد

خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا می‌برد

جانان بدان زلف سیه حالم پریشان می‌کند

یوسف بدان روی چو مه هوش از زلیخا می‌برد

گفتم که عقل و صبر را در عشق یار خود کنم

[...]

شیخ بهایی

قربان آن غارتگرم کان دل نه تنها می برد

تاراج جان هم می کند، دین هم بیغما می برد

آشفتهٔ شیرازی

از مردم چشم تو دل زلفت به یغما می‌برد

جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا می‌برد

ترکی که از ملک دلم طاقت به یغما می‌برد

ترک نگاهش یک‌تنه یغما ز تن‌ها می‌برد

از غمزه غارتگرش یرغو به سلطان می‌برم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه