گنجور

 
ابن یمین

هر کس که بکام از سر کوی تو گذر کرد

از ساده دلی روی ز جنت بسقر کرد

و آنکو بکمان گوشه ابروی تو دل داد

بر رهگذر تیر بلا سینه سپر کرد

گفتم که ز دست غم تو جان نبرد دل

آنروز که چشمم بجمال تو نظر کرد

هر فتنه که چشم خوشت افکند در آفاق

شد روشنم از روی تو کان دور قمر کرد

گل از رخ زیبای تو میداد نشانی

زین مژده صبا در دهنش خرده زر کرد

باد از شکن زلف تو بوئی بختا برد

آهو ز حسد نافه پر از خون جگر کرد

در یاب کنون ابن یمین را که به ناگاه

پرسی که کجا رفت بگویند سفر کرد

 
sunny dark_mode