گنجور

 
ابن یمین

ای گشته از صفای رخت شرمسار آب

از تشنگان لعل لبت وا مدار آب

جانم میان آتش هجران بباد رفت

گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب

لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد

بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب

از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست

آری فزون شود همی از نوبهار آب

از لطف تست جانم و جانم همه توئی

خیزد بخار از آب و شود هم بخار آب

ابن یمین چو دید که بی هیچ موجبی

بردش ز روی کار غم غمگسار آب

گفتم کنون بمردم چشمم امیددار

آرد ز لطف روی تو بازم به کار آب

 
sunny dark_mode