گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بلند اقبال

در زمان حکمرانی عمر

نوجوانی آمدش روزی به بر

گفت کز بهر خدای ذوالمنن

حکم کن اندر میان مام و من

زو عمر پرسید آیا چون شده

کاین چنین اندر برت دل خون شده

گفت دارم مادری کاندر شکم

نه مهم پرورده روزی چندکم

چون شدم پیدا به امر ذوالجلال

شیر پستان داد قوتم تا دو سال

بد نگهدارم ز آفات و ضرر

کرد تعلیمم رموز خیر و شر

حال کز طفلی جوانی گشته‌ام

صاحب تاب و توانی گشته‌ام

مادرم کرده است از خانه درم

راهم اندر خانه ندهد مادرم

گویدم نامحرمی نایم برت

نه تو فرزندی و نه من مادرت

نه تو را بشناسم و نه دیده‌ام

این چنین دلخون از او گردیده‌ام

ای خلیفه چاره‌ای در کار کن

وز دل من رفع این آزار کن

گفت اکنون مادرت باشد کجا

گفت او را در ثقیفه هست جا

آدمی را گفت رو او را بیار

رفت و آوردش بر آن نابکار

دو برادر داشت زن همراه خویش

با دو از همسایگان کفرکیش

تا کنند آن چار مردش یاوری

با پسر چون افتد او را داوری

با عمر گفتند این زن دختر است

نشهد الله عمر را بی‌شوهر است

مریم این زن نیست کز او این پسر

همچو عیسی گشته پیدا بی‌پدر

وان زن کذابه بگشوده زبان

عجز و لابه دارد و آه و فغان

کای خلیقه از قریشم دخترم

تا خبر دارم ز خود بی‌شوهرم

آبرویی دارم و هستم کسی

خوارتر کرد این جوانم از خسی

این پسر دشمن تر از هر دشمن است

در پی بدنامی و زجر من است

حاش لله من کجا زائیدمش

او مرا کی دیده من کی دیدمش

با پسر گفتا خدای دادگر

دارد از حال من و این زن خبر

ای خلیفه مادر من باشد این

در کنارش خفته‌ام صبح و پسین

داده قوت از شیر پستانش مرا

دوست تر می دارد از جانش مرا

گر نشیند مر مرا در پایْ خار

خون ز چشم او بریزد در کنار

شوهر او باب من چون در سفر

مرده است و دارد افزون مال و زر

خواهد از مال پدر ندهد به من

عرض‌های او همه مکر است و فن

پس به زن گفتا عمر حرف پسر

هست با حرف تو دور از یکدیگر

گفت آن زن کای خلیفه هوشمند

عاقلش کن یا به پند و یا به بند

این پسر نامحرم و بیگانه است

مست اگر نبود یقین دیوانه است

تهمت و بهتان بود گفتار او

پاک یزدان آگه است از کار او

من به خلاق زمین و آسمان

گر شناسم این پسر را در جهان

این پسر بر جان من دشمن شده

در پی رسوائی من آمده

همره آوردم شهود معتبر

تا ز دختر بودنم گردی خبر

برکشید آن زن فغان و زار زار

گریه کرد آن سان که ابر نوبهار

کای مسلمانان بترسید از خدا

این پسر خواهد کند رسوا مرا

دختری هستم شهود آورده‌ام

نه پسر دارم نه شوهر کرده‌ام

آن جوان و چار شاهد را عمر

گفت تا دادند در محبس مقر

گفت اگر دیدم پسر شد راستگو

حد بر آنها می‌زنم ورنه بدو

چند روزی بود در زندان جوان

ناگهان روزی امام انس و جان

از در زندان عبورش اوفتاد

آن پسر از دل کشید افغان و داد

گفت ای حلال سر مشکلات

مر مرا زین بند و زندان ده نجات

خواند آن شه را سوی زندان به فرض

وین حکایت را به پیشش کرد عرض

هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا

عرض کرد از بهر شه تا انتها

گفت میگفتا رسول حق‌پرست

که علی داناتر است از هر که هست

حکم فرما در میانشان یا علی

تا شود این سر پنهانی جلی

حکم شد از شاه بر احضار زن

آمد آن زن در بر شاه زمن

زن بگفتا یا علی گوید دروغ

کی چراغ کذب را باشد فروغ

شاه گفتا در سؤال این جوان

گر جوابی داری ای زن کن بیان

این پسر باشد کجا فرزند من

کی منش پستان نهادم در دهن

نیستم او را شناسا در جهان

زین شهودم صادق القولم بدان

عرض کردند آن شهود از کافری

دختر این زن باشد از بی‌شوهری

گفت شه حکمی کنم در این میان

که رضای کردگار است اندر آن

پس به زن فرمود مختار و ولی

کیست در امر تو گفتا یا علی

این دو شاهد چون برادر با منند

در وکالت راضیم آنچه کنند

گفت شه مختار کار خواهرید

گر بهم دوزید یا از هم درید

عرض کردند ای شه از روز نخست

اختیار او و ما در دست توست

گفت این همشیره‌تان را این زمان

عقد کردم از برای این جوان

مهر پانصد درهمش دادم قرار

زود ای قنبر برو درهم بیار

درهم آورد و بفرمود ای جوان

مهر زن را ریز در دامان آن

ای پسر امشب شب دامادی است

غم مخور کامروز روز شادی است

باید امشب را بخوابی پیش زن

چون شود فردا بیایی نزد من

پس پسر گفت ای شه کون و مکان

چون کنم با مادر خود آنچنان

گفت چون انکار کرد از مادری

بی‌گنه باشی کنی گر شوهری

آن دراهم را گرفت از بهر مهر

ریخت در دامان زن از روی قهر

گفت خیز ای زن که تا همره رویم

جانب حجله به حکم شه شویم

زن نمی‌جنبید هیچ از جای خویش

آن پسر چون گرگ گشت آن زن چو میش

ناگه آن زن از دل افغان برکشید

چونکی کو جام زهری سرکشید

کاین پسر والله فرزند من است

مادری فرزند خود را کی زن است

من اگر فرزند خود را زن شوم

خود به خود زین کافری دشمن شوم

یا علی فرزند من هست این پسر

وز بنی زهره بود او را پدر

در سفر رفته است و اکنون مرده است

رخت از دنیا به عقبی برده است

این برادرها فریبم داده‌اند

بهر مالش در طمع افتاده‌اند

بود تزویری به کار این پسر

تا شود محروم از مال پدر

این پسر هست از برادر بهترم

زین گنه خاک دو عالم بر سرم

برد پس آن زن پسر را شادکام

دادش اموال پدر را بالتمام

و آن دراهم را که آن شه داده بود

برد از بهر پسر مایه نمود

هرکه حاضر بود بر سلطان دین

کرد تحسین  وهمی گفت آفرین

پس عمر پیشانی‌اش را بوسه داد

گفت یکدم بی تو عمر من مباد

مادر دهر ای امام دین پناه

می‌کند انکار و می‌آرد گواه

کاین بلند اقبال نی فرزند من

زانکه هرگز نیست اندر بند من

هم تو فرمائی مگر چاره‌گری

کآورد مهر و نماید مادری