گنجور

 
بلند اقبال

باشد دلم ز روی روی جناب دوست

آشفته تر ز طره پرپیچ وتاب دوست

دادیم نقد هستی خود را که داشتیم

اما نرفته هیچ به خرج حساب دوست

غیر از طریق جور و رسوم ستمگری

کاتب نکرده ثبت مگر درکتاب دوست

دیدیم دوست را دل مشکل پسند داشت

ای دل چه کرده ای که شدی انتخاب دوست

با دوست عشق هیچ ندارد تفاوتی

با عاشقان پس از چه بوداجتناب دوست

از قحط آب مزرع امید ما بسوخت

تا زاین سپس چه فیض رسد از سحاب دوست

او آفتاب از رخ وما مشتری به دل

نی نی چوذره ایم بر آفتاب دوست

گویند از ملازمت اوملامتم

من درخیال دادن جان در رکاب دوست

از دیده غائب ار شده حاضر بود به دل

عین حضور در نظرم شد غیاب دوست

حکم کسوف کرد منجم چوشدخبر

کامروز دور می شود از رخ نقاب دوست

آن کس که گفت سروندیدم چمان شود

غافل بود مگر ز ذهاب و ایاب دوست

اقبال من بلندتر از این شوداگر

آید به دست طره چون مشک ناب دوست

 
sunny dark_mode