گنجور

 
بلند اقبال

گفتمش از غم توجانم خست

گفت طرفی ز عشق رویم بست

گفتمش بردی ازکفم دل ودین

گفت تقدیر شد ز روز الست

گفتمش چون کند به چشم تودل

گفت باید حذر نمود از مست

گفتمش چیست نرخ یک بوست

گفت هر چیز در دوعالم هست

گفتمش گشته ام پریشان دل

گفت گفتم مزن به زلفم دست

گفتم آن عهد بسته توچه شد

گفت من بستم وزمانه شکست

گفتمش ده مرا نجات از غم

گفت می نوش وباش باده پرست

گفتم آسوده دل که شد به جهان

گفت آن کس که دل به زلفم بست

گفتمش کن مرا بلند اقبال

گفت مانند خاک ره شو پست

 
 
 
عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

آمد آن حور و دست من بربست

زده استادوار نیش به دست

زنخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من ز نیش بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۶۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه