گنجور

 
بلند اقبال

عجب از چشم سیه راهزنی

آفت جان ودل مرد و زنی

هم به خد عبرت ماه فلکی

هم به قد غیرت سروچمنی

نه چه گفتم توکجا ومه وسرو

که تو هم گلرخ وهم سیم تنی

گو نیارند دگر مشک به فارس

که تو از زلف ختا وختنی

جان به در کی برد ازدست تو دل

بسکه جادوگر وپرمکر و فنی

شکر از هند نیارند دگر

بسکه شکر لب وشیرین دهندی

اگر ای دل تو بلنداقبالی

دایم ازچیست که اندر حزنی

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
رودکی

مهر جویی ز من و بی مهری

هده خواهی ز من و بیهده‌ای

قاسم انوار

گفتم: ای جان، ز درم باز آیی

گفت: دلدار که می بازایی

گفتمش: عاشق مسکین توام

گفت: خا دانه وزم بین شایی

گفتمش: خیره مراجی خودی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه