گنجور

 
بلند اقبال

عجب از روح مجسم بدنی ساخته ای

کس نداند به چه تدبیر و فنی ساخته ای

آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود ای بت من

دلی از آهن واز سیم تنی ساخته ای

هیچ ازنقطه موهوم نشان نیست پدید

دل گمان برده که از اودهنی ساخته ای

تا گرفتار کنی مرغ دلم را در دام

دانه از خال وز گیسو رسنی ساخته ای

یوسف از عشق تو خود را به چه اندازد وباز

گر ببیند که چه چاه ذقنی ساخته ای

گر نخواهی دل ما را شکنی از چه به رخ

خم به خم زلف شکن در شکنی ساخته ای

دگر از تبت وچین مشک نیارند به فارس

که تو از زلف ختا وختنی ساخته ای

گل رخی غنچه لبی سرو قدی نسرین بر

بزم ما را به حقیقت چمنی ساخته ای

دارم ازخون جگر باده کباب از دل ریش

شرمسارم که به حال چومنی ساخته ای

کرده از وصل خود ار یار بلنداقبالت

ای دل ازچیست که بیت الحزنی ساخته ای

 
sunny dark_mode