گنجور

 
بلند اقبال

ز حال من خبرت نیست کز فراق تو چونم

همی ز بسکه کنم گریه غرق لجه خونم

که تا به زلف چو زنجیر توکنند به قیدم

همیشه با دل پرخون به درس ومشق جنونم

علاج درد دل از غم سکون وصبر شد اما

کنم چه چاره که از دست رفته صبر وسکونم

ز قید مهر توهرگز برون نمی رودم دل

ز قیدعالم امکان اگر کنند برونم

مرا زعشق تواقبال شدبلند ولیکن

بسی ز درد فراقت شکسته بال وزبونم

 
sunny dark_mode