گنجور

 
بلند اقبال

به جمال توگشته دل مایل

صد هزار آفرین به دیده ودل

دل وجان هر دورا دهد آسان

عاشقت را است دوریت مشکل

نه به بر حاضری ونه ظاهر

نه ز ما غائبی ونه غافل

باولای توهرگنه طاعت

بی رضای توهر عمل باطل

هر چه غالی به پیش توبی قدر

هرچه عالی به نزدتو سافل

پیش عقل تو عاقلان حیران

پیش علم تو عالمان جاهل

چشم امید هر کس است به تو

گر که مجنون بود وگر عاقل

وای بر حال وزندگانی او

نشودلطفت ار به کس شامل

ای که هستی تو ساقی کوثر

کن مرا نیز مست ولایعقل

من هنوزم میان کشتی وبحر

هر کسی رفت و خفت در ساحل

در دولتسرای خاصت کو

تا در آنجا طلب کند سائل

چه شود کم زجاه و حشمت تو

به جوارت گرم دهی منزل

کن نظر بر دل بلنداقبال

تا که غمهای او شود زائل

 
sunny dark_mode