گنجور

 
بلند اقبال

گفتم ازهجر توخونین جگرم گفت چه باک

گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک

گفتم آن دل که ز دستم به اسیری بردی

روزگاری است کز او بی خبرم گفت چه باک

گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی

ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک

گفتم ای مه تو ز بس جابری ومن صابر

در برتیر ملامت سپرم گفت چه باک

گفتم از شوخ شکر لب ز فراقت به مذاق

تلخ تر گشته ز حنظل شکرم گفت چه باک

گفتم افتاده ز بیدادتو درکنج قفس

همچو آن طایر بشکسته پرم گفت چه باک

گفتمش در شب هجران تو از آتش غم

سوخت چون شمع ز پا تا به سرم گفت چه باک

گفتم از عشق تو هر چند بلند اقبالم

بی دل وخون جگر و در به درم گفت چه باک

 
sunny dark_mode