گنجور

 
بیدل دهلوی

گر کنم با این سر پرشور بالین سنگ را

از شرر پرواز خواهد گشت تمکین سنگ را

من به درد نارسایی‌ها چه‌سان دزدم نفس

می‌کند بی‌دست و پایی ناله تلقین سنگ را

از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار

گر شود دامن به خون لعل رنگین سنگ را

چون صدا هرکس به رنگی می‌رود زین کوهسار

آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را

از شکست ما صدای شکوه نتوان یافتن

شیشه اینجا می‌گشاید لب به تحسین سنگ را

دیدهٔ بیدار را خواب گران زیبنده نیست

ای شرر تا چند خواهی کرد بالین سنگ را

ساز این کهسار غیر از ناله آهنگی نداشت

آرمیدن این‌قدرها کرد سنگین سنگ را

صافی دل مفت عیش است از حسد پرهیز کن

هوش اگر جامت دهد بر شیشه مگزین سنگ را

فیض سودامشربان از بس که عام افتاده است

خون مجنون می‌کند دامان گلچین سنگ را

ظالم از ساز حسد بی دستگاه عیش نیست

از شرر دایم چراغان در دل است این سنگ را

تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگی‌ست

تا نیاساید فلاخن نیست تسکین سنگ را

گر همه بر خاک پیچید عشق حسن آرد برون

کوشش فرهاد آخر کرد شیرین سنگ را

عافیتها نیست غیر از پردهٔ ساز شکست

شیشه می‌بیند نگاه عاقبت‌بین سنگ را

خواب غفلت می‌شود پا در رکاب از موج اشک

در میان آب بیدل نیست تمکین سنگ را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۹۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

جذبه مجنون سبک سازد ز تمکین سنگ را

در کف طفلان دهد پرواز شاهین سنگ را

می توان دل را به آهی کرد از غم ها سبک

یک فلاخن می کند آواره چندین سنگ را

بر گرانخوابان غفلت مهربان است آسمان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه