هرکه آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت
گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت
غنچه گشتن حاصل جمعیّت این باغ بود
نالهٔ بلبل عبث تخمی پریشان کرد و رفت
صبح تا آگاه شد از رسم این ماتمسرا
خندهٔ شادی همان وقف گریبان کرد و رفت
محملی بر شعله؛ اشکی توشه، آهی راهبر
شمع در شبگیر فرصت طرفهسامانکرد و رفت
در هوای زلف مشکین تو هرجا دم زدم
دود آهم عالمی را سنبلستان کرد ورفت
حرص زندانگاه یک عالم امیدم کرده بود
عبرتکمفرصتیها سخت احسانکرد و رفت
دوش سیلاب خیالت میگذشت از خاطرم
خانهٔ دل بر سر ره بود ویرانکرد و رفت
داشت از وحشتگه امکان نگاه عبرتم
آنقدر فرصتکهطوفچشمحیرانکرد و رفت
اخگری بودم نهان در پردهٔ خاکستری
خودنمایی زین لباسم نیز عریان کرد و رفت
فرصتی کو تا کسی فیضی برد، زین انجمن
کاغذ آتشزده باری چراغانکرد و رفت
وهم میبالد که داد آرزوها دادن است
یاس مینالد که اینجا هیچ نتوان کرد و رفت
این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی زما
قطره خونی بود چندین بارتوفانکرد و رفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به موضوع زوال، ناامیدی و گذر زمان میپردازد. او میگوید که هرکسی که وارد این گلستان شده، با حس یأس و ناامیدی از آن خارج شده است. حتی اگر گلها زیبا باشند، شاعر با خون خود آنها را به دامانشان میریزد. غنچهها نماد جمعیت و زندگی این باغ هستند، اما ناله بلبلان بیفایده و بینتیجه است.
شاعر در طول روز به واقعیتهای تلخ زندگی پی میبرد و شادیهایش نیز از بین میرود. او از درد و اندوه خود صحبت میکند و به یاد خاطراتش میافتد. در دلش حسرت فرصتی را دارد که از دست رفته است و میداند که زمان به سرعت میگذرد.
در نهایت، شاعر به یادآوری دشواریها و ناامیدیها میپردازد و تصاویری از آتش و ویرانی در ذهنش شکل میگیرد. او سوالی را مطرح میکند که چه کسی میتواند از این جمع بهرهای ببرد، و در انتها به بیان احساسات عمیق خود نسبت به قلب و زندگی میپردازد.
هوش مصنوعی: هر کسی که به این گلستان قدم گذاشت و از ناامیدی رهایی یافت، در حالی که همه چیز زیبا و گلگون به نظر میرسید، در نهایت از درد و رنج خود در دل و دلشوره به خانه برگشت.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که غنچه شدن گلها نتیجهی تلاشها و تجمعات موجود در باغ است و نالههای بلبل، که بدون کارآمدی بوده، تنها باعث بیثمر پراکنده شدن بذرها و از دست رفتن آنها شد.
هوش مصنوعی: صبح که به حقیقت و راز این مکان پی برد، خندهٔ شادیاش را بر خود سخت کرده و به راهش ادامه داد.
هوش مصنوعی: ظاهری پر از آتش و طعمی از اندوه، دلشکستگی و ناامیدی در دل شب که میکوشد فرصتی برای ساماندهی پیدا کند و در نهایت، همه چیز را رها کرده و میرود.
هوش مصنوعی: هر بار که در هوای موهای مشکیات نفس کشیدم، بادی از آه من بلند شد که تمام دنیا را به باغ گل تبدیل کرد و سپس رفت.
هوش مصنوعی: به خاطر حرص و طمع، امیدم به زندانی تبدیل شده بود. درس عبرتی از کمبود فرصتها به من داده شد و این نعمت به سرعت از دستم رفت.
هوش مصنوعی: شب گذشته، فکر تو همچون سیلابی از ذهنم گذشت و خانهی دل را ویران کرد و رفت.
هوش مصنوعی: از شدت ترس و شگفتی، نتوانستم به آن نگاه عبرتآمیز خیره شوم و هر چه زمان داشتم، به حیرت و سردرگمی گذشت و سپس او رفت.
هوش مصنوعی: من مانند یک زغال نهان بودم، که در زیر لایهای از خاکستر پنهان شده بودم. اما اکنون این لایه، خود را نشان داد و برملا شد، و مرا بیپناه و عریان ترک کرد.
هوش مصنوعی: فرصتی پیدا نشد تا کسی از این جمع بهرهای ببرد. یکی از افراد، کاغذی را سوزاند و باعث روشنایی شد و سپس رفت.
هوش مصنوعی: توهم به خود میبالد که میتواند آرزوها را به دست آورد، در حالی که یاس و ناامیدی ناله میکند که در این دنیا هیچ کاری از دستش برنمیآید و باید برود.
هوش مصنوعی: در حال حاضر، بیدل، جستجوی دل را متوقف کن؛ زیرا او تنها یک قطره خون بود که بارها طوفانی به راه انداخت و اکنون رفته است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همین شعر » بیت ۷
دوش سیلاب خیالت میگذشت از خاطرم
خانهٔ دل بر سر ره بود ویرانکرد و رفت
ای خوشا طغرل که بیدل میسراید مصرعی
خانه دل در سر ره بود ویران کرد و رفت
یار دل بر بود و از من روی پنهان کرد و رفت
ای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفت
تا به زنجیر کسی سر درنیارد بعد از این
حلقهای از زلف خود در گردن جان کرد و رفت
یوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشت
[...]
آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آنکه در زلف پریشانش دل ما جمع بود
جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت
قالب فرسوده ما خاک بودی کاشکی!
[...]
شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت
شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهراب ناز
وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خویش را از خاکساری در رهش
[...]
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
[...]
دلبر قصاب آمد جا به دکان کرد و رفت
دنبه خود را به سیخ ما نمایان کرد و رفت
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.