گنجور

 
بیدل دهلوی

بندگی با معرفت، خاصِ حضورِ آدمی‌ست

ورنه اینجا سجده‌ها چون سایه یکسر مبهمی‌ست

با سجودت از ازل پیشانی‌ام را توأمی‌ست

دوری اندیشیدنم زان آستان، نامحرمی‌ست

آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم

چون گهر، غلتیدنِ اشکم ز دردِ بی‌نمی‌ست

فرصتم تاکی ز بی‌آبی کشد رنجِ نفس

سازِ قلیانی که دارد؟ مجلسِ پیری، دمی‌ست

داغ زیرِ پا و آتش بر سر و در دیده اشک

شمع را, در انجمن بودن, چه جای خرمی‌ست؟

حاصلِ اشغالِ محفل، دوش پرسیدم ز شمع

گفت‌: افزونی نفس می‌سوزد و قسمت کمی‌ست

سوختن، منت‌گذارِ چاره‌فرمایان مباد

جز به مهتابم به هرجا می‌نشانی، مرهمی‌ست

با دو عالم آشنا، ظلم است بی‌کس زیستن

پیش ازین هستی غناها داشت، اکنون مبرمی‌ست

آتشی کو کز چراغِ خامشم‌گیرد خبر

خام‌سوزِ داغِ دل را، سوختن هم مرهمی‌ست

جز به‌هم‌چیدن، کسی را با تصرف کار نیست

گندم انبار است هر سو، لیک قحطِ آدمی‌ست

خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تا کفن

هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی، ماتمی‌ست

تا ابد کوک است بیدل نغمهٔ سازِ جهان

اوجِ اقبال و حضیضِ فقر زیری و بمی‌ست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خیالی بخارایی

با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست

حور اگر دعویّ رعنایی کند ناآدمی ست

بخت بد بنگر که می پوشد ز من راز تو دل

در میان ما و او با آنکه چندین محرمی ست

دل نشاید بست بر عهد بتان بی وفا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه