گنجور

 
بیدل دهلوی

دل از ندامت هستی‌، مکدر ا‌فتاده‌ست

دگر ز یأس مگو خاک بر سر افتاده‌ست

در این بساط‌، تنزه کجا، تقدس‌کو

مسیح رفته و نقش سم خر افتاده‌ست

مرو به باغ که از خنده‌کاری گلها

در این هوسکده رسم حیا برافتاده‌ست

فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر

بلندی سر این بام بر در افتاده‌ست

به هر طرف نگری خودسری جنون دارد

جهان‌خطی‌ست که بیرون مسطر افتاده‌ست

به غیر چوب زمین‌گیری از خران نرود

عصا کجاست که واعظ ز منبر افتاده‌ست

نرفت شغل گرفتاری از طبیعت خلق

قفس شکسته به آرایش پر افتاده‌ست

کسی به منع خودآرایی‌ات ندارد کار

بیا که خانهٔ آیینه بی‌در افتاده‌ست

سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه

ز بی‌نمی چقدر چشم ما تر افتاده‌ست

به عافیت چه خیال است طرف بستن ما

مریض عشق چو آتش به بستر افتاده‌ست

فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود

محیط در عرق سعی گوهر افتاده‌ست

تو هم به حیرت از این بزم صلح‌کن بیدل

جنون حسن به آیینه‌ها درافتاده‌ست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!