گنجور

 
بیدل دهلوی

چون شمع اگر خلق پس و پیش گذشته‌ست

تا نقش قدم پا به سر خویش گذشته‌ست

در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد

زین بادیه خلقی به دل ریش گذشته‌ست

گر راه روی بر اثر اشک قدم زن

هستی‌ست خدنگی که ز هر کیش گذشته‌ست

شاید ز عدم گل کند آثار سراغی

از دشت، غبارِ همه‌کس پیش گذشته‌ست

هر اشک که گل کرد ز ما و تو به راهی‌ست

این آبله‌ها بر سر یک نیش گذشته‌ست

روز دو دگر نیز به کلفت سپری گیر

زین پیش هم اوقات به تشویش گذشته‌ست

شیخان همه آداب خرامند و لیکن

زین قافله‌ها یک‌دو قدم ریش گذشته‌ست

آدم‌گری از ریش بیاموز که امروز

هر پشم ز صد خرس و بز و میش گذشته‌ست

ای پیر خرف شرم کن از دعوی شوخی

عمری که کمش می‌شمری بیش گذشته‌ست

زین بحر که دور است سلامت ز کنارش

آسوده همین کشتی درویش گذشته‌ست

سرمایه‌هوایی‌ست چه دنیا و چه عقبا

از هرچه نفس بگذرد از خویش گذشته‌ست

بیدل به جهان گذران تا دم محشر

یک قافله آینده‌میندیش گذشته‌ست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه