گنجور

 
بیدل دهلوی

موج هرجا، در جمعیت‌گوهر زده است

تب حرص است‌که ازضعف به بستر زده است

غیر چشم طمع آیینهٔ محرومی نیست

حلقه بر هر دری‌، این قفل‌، مکرر زده است

محو گیرید خط و نقطهٔ این نسخهٔ وهم

همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است

از پریشان‌نظری‌، چاره محال است اینجا

سنگ بر آینهٔ ما دل ابتر زده است

عقل داغ است ز پاس ادب انسانی

جهل بیباک به عالم لگد خر زده است

غفلت دل‌، درکیفیت‌ بینش نگشود

پنبه شیشهٔ ما مهر به ساغر زده است

خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن

بر در آینه زین پیش سکندر زده است

ناگزیریم ز وحشت همه چون شمع و سحر

خط پیشانی ما دا‌من ما برزده است

تا فنا هستی ما را ز تپش نیست ‌گزیر

چه توان کرد نفس حلقه بر این در زده است

نارسایی به ‌کجا زحمت فریاد برد

مژه هر دست که برداشته بر سر زده است

شاید از سعی عرق نامهٔ من پاک شود

که جبین ساغر امید به کوثر زده است

بر نمی‌آیم‌ ازین محفل جانکاه چو شمع

فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است

صد غلط می‌خورم از خویش به یک سایهٔ مو‌

ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است

از دو عالم به درم برد به خاک افتادن

نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است

ناخدا لنگر تدبیر به توفان افکن

کشتی خو‌یش قلندر به ‌کمر بر زده است

از تحیرکده ی عالم عنناست حباب

هیچ بودن همه از بیدل ما سر زده است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جامی

سبزه نو که ز گلزار رخت سر زده است

رقم نسخ گل از غالیه تر زده است

چون خط سبز تو یک حرف ندیده‌ست صبا

عمرها دفتر گل گر چه به هم برزده است

خط مشکین تو دودیست کز آتش برخاست

[...]

اهلی شیرازی

آتشی دردل من شمع رخت درزده است

که بهر مو زتنم درد دلی سر زده است

از پریشانیم ایشوخ چه پرسی که فراق

همچو رلف تو مرا کار بهم بر زده است

نامه شوق تو هر مرغ که آورده بمن

[...]

محتشم کاشانی

حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است

که حیا این همه آتش به گلت در زده است

زده جام غضب آن غمزه مگر غمزده‌ای

طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است

شعلهٔ شمع جمالت شده برهم زده آه

[...]

صائب تبریزی

تا خط از لعل گهربار تو سر بر زده است

رشته آهی که سر از دل گوهر زده است

خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است

که سراپرده خود بر لب کوثر زده است

روی او دیده گدازست وگرنه نگهم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه