گنجور

 
بیدل دهلوی

کام همت اگر انباشتهٔ ذوق خفاست

شور حاجت - نمک مایده استغناست

غره منشین به ‌کمالی‌ که ‌کند ممتازت

بیشتر قطره گوهر شده ننگ دریاست

آن سوی چرخ برون آ ز خود و ساغر گیر

نشئهٔ می به دل شیشه همین رنگ‌نماست

سجده ما نه چو زاهد بود !ز بی‌بصری

حلقه ‌گردیدن ما حلقهٔ چشم میناست

قدمی رنجه ‌کن از عشرت ما هیچ مپرس

خاک را جام طرب درخور نقش‌ کف پاست

گوشه‌گیری نشود مانع پرواز هوس

این شرر گر همه در سنگ بود سر به هواست

حال بی‌ساخته‌ات جالب استقبال است

خواهد امروز شدن آنچه به فکرت فرداست

سجدهٔ دانه‌، چمن‌ساز، نهال است اینجا

عجز اگر دست توگیرد سر افتاده عصاست

از سر دل نگذشتیم به چندین وحشت

ناله‌های جرس ما ز جرس آبله پاست

عجزسازی‌ست‌که دریاس‌گم است آهنگش

اشک اگر شیشه به‌ کهسار زند ناله‌ کجاست

قید اسباب به وارستگی ما چه‌ کند

بوی‌گل در جگر رنگ هم از رنگ جداست

یاد اوکردی و از خوبش نرفتی بیدل

گرعرق رخت به سیلت ندهد جای حیاست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه