گنجور

 
بیدل دهلوی

به شهرت زد اقبال خلق از تباهی

سپید است نقش نگین از سیاهی

دماغ غرور از فقیران نبالد

کجی نیست سرمایهٔ بی‌کلاهی

گر این است درد سر زر پرستان

همان اجتماع گدایی‌ست شاهی

ندانم خیال دماغ آفرینان

چه دارد درین امتحان‌گاه واهی

ندیده‌ست ازین بحر غیر از فسردن

به چشمی‌ که موج‌ گهر نیست راهی

یقین احتیاج دلایل ندارد

در آب افکند سرمه را چشم ماهی

نخواهی شدن منکر آنچه‌ گفتی

دو لب داده در هر حدیثت گواهی

گر اقبال خورشیدیت اوج گیرد

فروزد چراغ از دم صبحگاهی

به هر جا گشادند مژگان نازت

به چشم بتان خواب شد خوش نگاهی

شنیدم قدم می‌گذاری به چشمم

زمین سبز کرده‌ست مژگان گیاهی

کتان باب مهتاب چیزی ندارد

به هر جا تویی دیگر از من چه خواهی

کرم بسکه ‌گرم امتحانست بیدل

مرا سوخت اندیشهٔ بی‌گناهی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سید حسن غزنوی

برآنم که امروز چون داد خواهی

نهم قصه ای در چنین بارگاهی

ببارم ز پالونه دیده آبی

برآرم ز آیینه سینه آهی

کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد

[...]

کمال خجندی

من اوصاف حست ندانم کماهی

ولی این قدر روشنم شد که ماهی

مرا در سرست اینکه باشم غلامت

گدا بین که دارد نمای شاهی

به زلف چو شستت گرفتار باشد

[...]

شمس مغربی

چه باشد اگر زانکه تو گاه گاهی

کنی سوی افتاده‌گانت نگاهی

چه خوش باشد ارزان که چون من گدارا

نگاهی کند همچو تو پادشاهی

دلم را ربوده است هندوی زلفت

[...]

اسیر شهرستانی

به طوفان اشکی به غوغای آهی

به غارت دهم محشری از نگاهی

ز دام عدم می کند رم نگاهم

چها می کند چشم او از نگاهی

به حق تمنا به جان تماشا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه