گنجور

 
بیدل دهلوی

نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی

تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی

سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت

که همان کف غباری به هوا رسیده باشی

به هوای خودسری‌ها نروی ز ره‌ که چون شمع

سر ناز تا ببالد ته پا رسیده باشی

زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی

که به زشتی جهانی ز جلا رسیده باشی

خم طرهٔ اجابت به عروج بی‌نیازی‌ست

تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی

همه تن شکست رنگیم مگذر ز پرسش ما

که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی

برو ای‌ سپند امشب سر و برگ ما خموشی‌ست

تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی

نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی

به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی

نگه جهان نوردی قدمی ز خود برون آ

که ز خویش اگر گذشتی همه ‌جا رسیده باشی

ز شکست رنگ هستی اثر تو بیدل این بس

که به‌ گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۷۲۷ به خوانش هاتف علوی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
بیدل دهلوی

ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی

چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی

ز خیال خویش بگذر چه مجاز، ‌کو حقیقت

چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی

نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه