گنجور

 
بیدل دهلوی

جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم

عبرت نگهی ‌کاشت ‌که آیینه درودیم

در زیر فلک بال نگه وا نتوان ‌کرد

عمریست ‌که واماندهٔ این حلقهٔ دودیم

فریاد که درکشمکش وهم تعلق

فرسود رگ ساز و جنونی نسرودیم

عبرتکدهٔ دهر غبار هوسی داشت

ما نیز نگه‌واری ازین سرمه ربودیم

پیدایی ما کَون و مکان از عدم آورد

جا نیز نبوده‌ست به جایی‌ که نبودیم

آیینه جز آرایش تمثال چه دارد

صفریست تحیر که بر آن جلوه فزودیم

از شور دل‌گمشده سرکوب جرس شد

دستی ‌که به یاد تو درین مرحله سودیم

از جادهٔ تسلیم گذشتن چه خیال است

چون شمع ز سر تا قدم احرام سجودیم

فرداست‌ که باید ز دو عالم مژه بستن

گر یک دو سه روزی به تماشا نغنودیم

بیدل چه خیالست ز ما سعی اقامت

دیریست چو فرصت به ‌گذشتن همه زودیم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بیدل دهلوی

تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم

خورشید عیان‌ گشت مثالی ‌که نمودیم

خون در جگر از حسرت دیدار که داریم

آیینه چکید از رگ آهی‌ که‌ گشودیم

امروز به یادیم تسلی چه توان ‌کرد

[...]

آشفتهٔ شیرازی

آنروز که از خواب عدم دیده گشودیم

جز دوست ندیدیم و دگر باره غنودیم

بیدار دل آن کاو که بیاد تو کند خواب

ما چشم بغوغای رقیب از چه گشودیم

سرگشته چو گوئیم از آن در خم چوگان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه