گنجور

 
بیدل دهلوی

تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم

از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم

از مردمک دیده به گلزار نگاهش

داغ کهنی بر دل خود تازه‌ کند چشم

مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان

هرگه ز تغافل به رخت غازه ‌کند چشم

مپسند که در پلهٔ میزان عدالت

شوخی ستمها به خود اندازه ‌کند چشم

مرغان تحیر همه جغدند به دامش

هرگه ز صفیر نگه آواز‌ه کند چشم

بیدل ‌گل رخسار بتی خنده‌فروش است

وقت‌ست که داغ دل ما تازه کند چشم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بیدل دهلوی

بی روی تو گر گریه به اندازه‌ کند چشم

بر هر مژه توفان دگر تازه ‌کند چشم

تا کس نشود محرم مخمور نگاهت

دست مژه سد ره خمیازه‌کند چشم

باز آی که چون شمع به آن شعلهٔ دیدار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه