گنجور

 
بیدل دهلوی

خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل

آفاق نوشتم به یک انشای تغافل

مشکل‌ که توان برد به افسون تماشا

آسودگی از بادیه پیمای تغافل

هنگامهٔ آشوب جهان‌ گوشهٔ آب است

پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل

درکارگه هستی موهوم ندیدیم

نقشی‌که توان بست به دیبای تغافل

در عشق ننالی‌که اسیران نفروشند

صبری ‌که ز کف رفت به یغمای تغافل

گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست

لطفست همان اسم معمای تغافل

فریاد که تمکین غرور تو ندارد

سنگی‌که خورد بر سر مینای تغافل

آن سرمه‌ که درگوشهٔ چشم تو مقیم است

دنباله دوانده‌ست به پهنای تغافل

از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است

کیفیت نظّاره سراپای تغافل

خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند

بیدل تو نه‌ای محرم ایمای تغافل

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بیدل دهلوی

ای جوش بهارت چمن‌آرای تغافل

چون چشم تو سر تا قدمت جای تغافل

عمریست‌ که آوارهٔ امید نگاهیم

ازگوشهٔ چشم تو به صحرای تغافل

از شور دل خسته چه مینا که نچیده‌ست

[...]

طغرل احراری

ای نرگس مستت چمن آرای تغافل

بازار تو گرم است ز سودای تغافل

در سرمه چو بخت سیه ما همه اکنون

خوابیده مگر فتنه و غوغای تغافل؟!

غفلت اثر شوق بود غنچه لعلت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه