گنجور

 
بیدل دهلوی

صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش

که رنگم می‌پرد گر می‌تپد گرد از سرکویش

نفس تا می‌کشم در نالهٔ زنجیر می‌غلتم

گرفتارم نمی‌دانم چه مضمونست گیسویش

تو هم ای دیده محو شوق باش و بیخودیها کن

که عالم خانهٔ آیینه است از حیرت رویش

دل یاقوت خون گردیده‌ای در حسرت لعلش

رم آهو به خاک افتاده‌ای از چشم جادویش

چو سرو آزاد شو یا همچو شمع از خویش بیرون‌آ

به لب‌ گر مصرعی داری ز وصف قد دلجویش

غبارآلود هستی‌ گر همه تا آسمان بالد

چو ماه نو همان پهلوخور عجز است پهلویش

شکست شیشهٔ من ناکجا فریاد بر دارد

تغافل رفت بر طاق بلند از چین ابرویش

دو روزی پیش ازین با یار در یک پیرهن بودم

کنون از هر گلم باید کشیدن منت بویش

غبار آرمیدن برده‌اند از خاک این صحرا

سواد وحشتی روشن‌ کنید از چشم آهویش

کباب وحشت اشکم‌ که چون بیدست و پا گردد

به سر غلتیدنی زین عرصه بیرون می‌برد گویش

به وصل از ناتوانی رنج هجران می‌کشم بیدل

ندارم آنقدر جرأت که چشمی واکنم سویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

دل من دست بازی می کند هر لحظه با مویش

معاذالله که گر ناگه ببیند چشم بدخویش

گهی کز در برون آید به عیاری و رعنایی

زهی تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هویش

گرفته آتش اندر جان و می سوزد همه مستی

[...]

ناصر بخارایی

از آن چون شمع می‌سوزد دلم در شام گیسویش

که جان‌ها سجده می‌آرند در محراب ابرویش

سواد خال او دارم به جای نور در دیده

مباد از چشم من خالی، خیال خال هندویش

صبا می‌برد با ضعفی قوی پیغام ما امشب

[...]

شمس مغربی

مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش

نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش

کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی

که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش

ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم

[...]

اهلی شیرازی

نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش

بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش

چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم

که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش

پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن

[...]

فضولی

بکویش می روم بهر تماشای مه رویش

تماشاییست از رسواییم امروز در کویش

ندارم تاب تیر غمزهای آن کمان ابرو

مگر سویم بتندی ننگرد تا بنگرم سویش

چه حاجت با رقیبان دگر در منع من او را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه