گنجور

 
بیدل دهلوی

هرگه روم از خویش به سودای وصالش

توفان ‌کند از گرد رهم بوی خیالش

خواندند به‌کوثر ز لب یار حدیثی

از خجلت اظهار عرق‌کرد زلالش

رنگی‌که دمید از چمن وحشت امکان

بستند همان نامهٔ پرواز به‌بالش

از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن

بر جلوه اثر می‌کند افسون ملالش

عمری‌ که ز جیبش شرر خسته نخندد

بگذار که پا‌مال کند گردش مالش

تحریک زبان صرفهٔ بی‌مغز ندارد

سررشتهٔ‌رسوایی‌کوس است دوالش

درویش همان قانع آهنگ خموشیست

هم‌کاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش

کلکی ‌که به سر منزل معنی‌ست عصایم

صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش

از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست

چین حسدی هست در ابروی هلالش

بیدل به قفس کرده‌ام از گلشن امکان

رنگی‌که نه پرواز عیانست و نه بالش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش

بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش

زیرا که درختی که مر او را نشناسند

بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش

قول تو چه بار است و تو پربار درختی

[...]

صائب تبریزی

شوخی که مرا هست تمنای وصالش

وحشی تر از آهوی رمیده است خیالش

چشم و دل من تشنه حسنی است که از لطف

در آینه و آب نیفتاده مثالش

هر چند که گیرنده بود خون شهیدان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

شمع است که گریان شده در بزم وصالش؟

یا شعله عرق میکند از شرم جمالش؟!

بیدل دهلوی

مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش

پرواز سپردند به مقراض دو بالش

سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است

ای غافل حالم نظری‌ کن به جمالش

در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه