گنجور

 
بیدل دهلوی

رفته رفته عافیت هم‌کینه‌خواهی می‌کند

ساحل آخر کشتی ما را تباهی می‌کند

دوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند

خانه‌ها روشن چراغ صبحگاهی می‌کند

آسمان زین دور مفعولی‌ که ننگ دورهاست

اختلاط خلق را معجون باهی می‌کند

هرزه‌گویی بسکه در اهل تعین غالب‌ست

لطف معنی را به لب نگذشته واهی ‌می‌کند

زاختلاط خشک‌طبعان محو مژگان می‌شود

خامه هم هرچند اشک از د‌یده راهی می‌کند

پیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد

قامت خم‌ گشته بر ما کجکلاهی می‌کند

نیست بی‌جوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ

صحبت مردان، مخنث را سپاهی می‌کند

حسن می‌داند تقاضای جنون عاشقان

گر تغافل می‌نماید عذرخواهی می‌کند

بس که پیشیم از گروتازان میدان امل

باد محشر هم قفای ما سیاهی می کند

در گلستانی‌ که حرف سرو او گردد بلند

گر همه طوبی سر افرازد گیاهی می‌کند

چون حیا غالب شود از لاف نتوان ‌دم زدن

هرکه باشد زیر آب آواز ماهی می‌کند

نیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر

خلق را آدم همین بیدستگاهی می‌کند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ظهیر فاریابی

باز بر جانم فراقت پادشاهی می‌کند

وآنچ در عالم‌کشی کرد از تباهی می‌کند

شهر صبرم تا سپاه هجر تو غارت زدند

با من آن کردی که با شهری سپاهی می‌کند

بی‌گناهم کشت عشقت وای اگر بودی گناه!

[...]

حسین خوارزمی

دل همیشه تکیه بر فضل الهی می‌کند

جان گدای او شده است و پادشاهی می‌کند

هرکه از مستی جام عشق ملک جم نخواست

سلطنت از اوج مه تا پشت ماهی می‌کند

غره شاهی مشو درویش این درگاه باش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه