گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

به سر زلف سیه باز گره بر زده ای

خرمن عمر مرا آتش غم در زده ای

با کله داری خود ماه فلک بنده تست

تا سر زلف سیه زیر کله بر زده ای

تر شد از شرم رخت برگ گل امسال که تو

رقم از غالیه بر برگ گل تر زده ای

حلقه در گوش بناگوش توام پس تو مرا

حلقه وار از چه سبب بیهده بر در زده ای؟

دست بر نه که نه از چرخ یکم تافته ای

سینه کم کن که نه بر لشگر سنجر زده ای

بس که تو زان دهن تنگ وزان تنگ شکر

طعنه اندر نمک و پسته و شکر زده ای

خط و خال تو نه خالست و نه خط دانی چیست؟

من بگویم چه فنست آنکه تو دلبر زده ای؟

حرفها گرد رخ خویش نبشتی و به سحر

حرفها را نقط از غالیه بر سر زده ای

پنج نوبت بزن اکنون که سراپرده حسن

با شرف خانه خورشید برابر زده ای

مدد حسن تو امروز فزونست مگر؟

دوش در بزم ملک نصفی و ساغر زده ای

پهلوان کز همه شاهان به هنر روزبه است

تیغش انصاف ستان فلک عشوه ده است

 
sunny dark_mode