گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ای شخص تو نشانه تیر محن شده

روحت به بارگاه صفا مرتهن شده

بی روی تو گرفته شکن روی آفتاب

وز رفتن تو سخن بی شکن شده

ببرید بند کیسه عمرت به دست قهر

این چرخ همچو کاسه همه تن دهن شده

من در غم تو زخمه ناهید سوخته

ناهید در عزای تو بربط شکن شده

دیدی که چرخ خاسته ننشست تا ندید

بر قامت تو خلعت سلطان کفن شده

از بهر هفته تو شهاب و اثیر و نسر

مرغ و تنور تافته و بابزن شده

ای در حریم حضرت خاصان ز طبع پاک

برده سخن به تحفه واینجا سخن شده

در باغ روزگار گیا دیده جفت زهر

چون لاله رخ نموده و زود از چمن شده

رفت آن به زیر دامن شب تا به وقت صبح

من با تو در میانه یک پیرهن شده

سر رشته رضای خدایت به دست باد

ای پای برگرفته! و از دست من شده

 
sunny dark_mode