گنجور

 
 
 
مسعود سعد سلمان

آن دبیری که تا قلم برداشت

همه بر صحن درج سحر نگاشت

امیر معزی

تیر شه را به‌ نظم بستودم

شکر کرد و به‌ فخر سر بفراشت

آمد و بوسه داد سینهٔ من

رفت و پیکان به‌ سینه در بگذاشت

من ندانم که این ودیعت را

[...]

انوری

هر کرا ریدنی بگیرد سخت

رید بایدش و کارها بگذاشت

زانکه ما تجربت بسی کردیم

تا نریدیم هیچ سود نداشت

تیز دادیم و گندها کردیم

[...]

خاقانی

دیده از شرم بر جهان نگماشت

هم ندیده جهان گذشت و گذاشت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه