گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد

این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد

با انگبین لبت را سنجیده‌ام مکرر

شهدی که در لب توست در انگبین نباشد

قومی به فکر مشغول قومی به دین گرفتار

غافل که آنچه‌ جویند در کفر و دین نباشد

در نکتهٔ دهانت هر کس کند گمانی

تا تو سخن نگویی کس را یقین نباشد

ماه فلک ز حسنت خواهد برد نصیبی

ورنه همیشه سیرش گرد زمین نباشد

خواهم سر ارادت سایم بر آستانت

شرمنده‌ام که چیزیم در آستین نباشد

یابد ز دام زلفش صید دلم رهایی

گر چشم صیدگیرش اندر کمین نباشد

با ترکتاز چشمش نیکو مقاومت کرد

حقا که چون دل من حصنی حصین نباشد

گفتم بهار مسکین خواهد گلی ز باغت

گفتا خزان رسیده است گل بعد از این نباشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۴۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد

غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد

غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد

چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد

غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد

[...]

سعدی

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد

گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی

صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد

لعل است یا لبانت، قند است یا دهانت

[...]

سیف فرغانی

این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد

وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد

ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید

جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد

از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی

[...]

صغیر اصفهانی

هر چند دانمت مهر ای نازنین نباشد

اما روا به عاشق پیوسته کین نباشد

هر کس نکرد قبله محراب ابرویت را

شک نیست اینچنین کس اهل یقین نباشد

چشمت که خواند آهو آهو نه شیر گیرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه