گنجور

 
شیخ بهایی

یا ندیمی ضاع عمری وانقضی

قم لاستدراک وقت قدمضی

واغسل الادناس عنی بالمدام

واملا الاقداح منها یا غلام

اعطنی کأسا من الخمر الطهور

انها مفتاح ابواب السرور

خلص الارواح من قید الهموم

اطلق الاشباح من اسر الغموم

کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه

دل گرفت از خانقاه و مدرسه

نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر

نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر

عالمی خواهم از این عالم به در

تا به کام دل کنم خاکی به سر

صلح کل کردیم با کل بشر

تو به ما خصمی کن و نیکی نگر