گنجور

 
شیخ بهایی

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود

کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند

آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود

حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود

نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود

نام جنون را به خود داد بهائی قرار

نیست به جز راه عشق، زیر سپهر کبود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خاقانی

پردهٔ نو ساخت عشق، زخمهٔ نو در فزود

کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود

لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد

گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود

دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون

[...]

مولانا

روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود

جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود

قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند

این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود

گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را

[...]

کمال خجندی

عشق بر آتش بسوخت دفتر بود و نبود

اما آبت فتح قریب سر حقایق گشود

آشفتهٔ شیرازی

ایکه زحی میرسی حالت لیلا چه بود

در حق مجنون چه گفت از که سخن میشنود

بود کرا عزتی پیش سگان درش

در زوفا پاسبان بر رخ که میگشود

در خم چوگان زلف داشت سری یا نداشت

[...]

صامت بروجردی

ز شبنم سبزه زار چو عود برخاست دود

بجو بیاران شد آب آتش ذات الوقود

رفت گل و سرورا لطف خدود و قدود

رو به فلک شد فراز سوی سمک شد فرود

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صامت بروجردی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه