گنجور

 
آذر بیگدلی

شنیدم دو کس با هم از دوستان

برفتند از ایران به‌هندوستان

یکی پا چو مارش فرو شد به‌گنج

یکی ماند در کنج محنت به‌رنج

غنی بی‌وفا بود و مسکین غیور

بریدند از یکدگر مار و مور

ره صبحت شهر تاشان ببست

فراخی دامان و تنگی دست

نه آن یاد این کردی از اشتغال

نه این نام آن بردی از انفعال

نگشتند یک‌روز با هم ندیم

فراموش کردند عهد قدیم

همان کش ز افلاس شد تیره‌بخت

بر او آسمان کار بگرفت سخت

بماند از نم اشک پا در گلش

اثر کرد بر دیده درد دلش

جهان بینش از درد بی‌نور شد

ز چشمش بد و نیک مستور شد

در آن روز کز بیم فقر آن جوان

سوی هند گشتی ز ایران روان

همه خاک آن سرمه پنداشتی

وز آن، روشنی در نظر داشتی

در آخر شد از اختر تیره آه

به‌آن سرمه عالم به‌چشمش سیاه

مگر روزی از روزها بی‌گمان

به‌یک مجلس افگندشان آسمان

نشستند پهلوی هم ز اتفاق

گه از وصل گفتند و گاه از فراق

شنفتند و گفتند بسیار حرف

چو آمد به‌سر قصه‌های شگرف

به‌محتاج گفتا خداوند کنز

نه از رای دلجویی، از راه طنز

که: گر نعمتی گیرد از کس خدای

دهد نعمت دیگر او را به‌جای

بگو کز تو اکنون چو بگرفت چشم

چه دادت؟ خروشید و گفتا ز خشم:

بود این به از چشم روشن بسی

که روی منافق نبیند کسی

نخواهم شود تا کسی کس مرا

نمی‌بینمت رو همین بس مرا

 
 
 
sunny dark_mode