گنجور

 
آذر بیگدلی

دو زن داشت مردی دو مو، پیش ازین

سواری دو اسب آمدش زیر زین

یکی ز آن دو پیر، آن دگر خردسال

قد آن و ابروی این چون هلال

یکی اژدهاوش، یکی مه‌جبین

رخ آن و گیسوی این پر ز چین

ز هر یک شبی مهد آراستی

فزودیش این‌، آنچه آن کاستی

در آن شب که پیرش هم‌آغوش بود

به‌خواب عدم رفته بیهوش بود

به‌ناخن همه‌شب زن حیله‌گر

ز رویش سیه‌موی کندی مگر

به‌موی سفیدش چو افتد نگاه

به‌چشم آیدش عالم از غم سیاه

شود از زن نوجوان بدگمان

که با هم نسازند تیر و کمان

رمد ز آن جوان، شد چو در روزگار

جوان با جوان پیر با پیر یار

دگر شب چو خفتی به‌مهد جوان

نبودش به‌تن از کسالت توان

نهانی ز جا خاستی آن نگار

کشیدیش موی سفید از عذار

که فردا چو بیند سیه‌موی خود

بگرداند از پیرزن روی خود

سحرگه در آیینهٔ آفتاب

چو دیدند رخسار خود شیخ و شاب

ز مشاطهٔ صبح عالم‌فروز

جدا گشت زلف شب از روی روز

در آیینه چون دید آن دردمند

به‌چشم آمدش صورت ریشخند

به‌هر سو نظر کرد از هیچ سوی

ندید از زنخ تا بناگوش موی

دلش خون، تنش موی شد، سینه ریش؛

بخندید و بگریست بر روز خویش!

 
 
 
sunny dark_mode