گنجور

 
آذر بیگدلی

کشاورزی از هر طرف دشت کاو

عیان گنج گاوانش از پای گاو

پی دانه کشتن زمین می شکافت

که گنجوری از خاک امین تر نیافت

بآن کشته دادی از آن رود آب

بزنگار تو ریختن سیم ناب

بر آن سبزه کامد زبر جد نشان

تو گفتی که شد خضر دامن کشان

نگشته همان دانه از کاه دور

نبرده ز خرمن همان دانه مور

خداوند خرمن ز بخل ای شگفت

مگر خوشه از خوشه چین وا گرفت؟!

کشید از جگر خوشه چین آه گرم

دل آهنین فلک کرد نرم

بناگاه برق آتشی بر فروخت

که این کشته را، از تر و خشک، سوخت

هم از خاک جوشید آبی سیاه

هم از کشته بر کهکشان رفت کاه

شد ابروی داس فلک پر ز چین

نه خوشه بجا ماند و نه خوشه چین

از آن دانه کز خرمن سوخته

بجا ماند چون گنج اندوخته

رهیدند بیمایه موران ز رنج

چو محتاج کش پا فرو شد بگنج!

 
 
 
sunny dark_mode