گنجور

 
آذر بیگدلی

یکی کوه دیدم هم از دست راست

که از دامنش هر غباری که خاست

بر آراست گیسوی حور بهشت

سر زلف غلمان به عنبر سرشت

بدخشانه و بهرمان کان لعل

به کانون خورشید افگنده نعل

به پای گل و لاله‌اش سبزه فرش

سر سبزه‌اش، سوده بر پای عرش

ز ابری که برخاستش از کمر

لبالب ز گوهر شدی هر شَمَر

عقاب و پلنگش پر و سر فگند

ز نسرین و شیر سپهر بلند

چرا‌گاه ثور و حمل دامنش

به بازی‌گر‌ی جُدی، پیرامنش

کمر‌بند جوزا شد او را نطاق

قمر از کمرگاه آن در محاق

گوزنی که در دامنش داشت گشت

شدش آبگاه این زر‌اندود تشت

نمودارش از یک طرف بیشه‌ای

نخورده به نخلی از آن تیشه‌ای

درختش همه میوه‌ریز‌ان ز شاخ

از آن روزی تنگدستان فراخ

گرفته به کف هر گیاهش چراغ

که گیرد ز دیدار موسی سراغ

نه طور و کلیمی ز هر گوشه هست

بر آورده بهر مناجات دست

فروزان ز هر دست او آفتاب

عیان‌دیده حسن ازل بی‌حجاب

گله رانده از خاندان شعیب

به دنبال از اصحاب کهفش کلیب

عصا بر نیاورده سر از شجر

عیون منفجر کرده از هر حجر

روان چشمه‌ها با هم آمیخته

به هر سنگ از آن قطره‌ها ریخته

تو گفتی مگر درج گوهر شکست

و یا بر فلک عقد گوهر گسست

از آن چشمه‌ها کآبش آغاز کار

به دریا همی‌ریخت ز آن کوهسار

یکی رود برخاست چون زنده‌رود

که از مصر، نیلش رساندی درود

به دشت آمد از کوه دامن‌کشان

بر آن، خیل مرغابیان پرفشان

جدا گشته ز آن رود بس نهرها

شد این داستان شهره در شهرها

زمین یافت ز آن رود بس خرمی

ز هر شهر گرد آمدش آدمی

در آنجا یکی شهر آباد شد

که بنیاد آن محکم از داد شد

به دشت از لب رود تا پای کوه

فراهم شده مردم از هر گروه

ملل سر نپیچیده از دین خود

به‌سر برده با هم به‌آیین خود

جهان کهن یافت از سر نوی

در آن هم نشین، تازی و پهلوی

بسی باغ و بستان دلکش در آن

بسی کاخ و قصر منقش در آن

به‌هر کوچه‌اش جوی آب روان

به رنگ می از سایه یی ارغوان

ز گرمابه‌اش پاک، چه تن چه دل

که بودیش آب و هوا معتدل

در آنجا نشانی نه ز آلودگی

ز پاکی تن، دل در آسودگی

بنای وی از سنگ و، سنگ رخام؛

گلش از زر پخته وز سیم خام

عیان روزن از سقف چون اخترش

روان آب از جوی چون کوثرش

ز خاکستر‌، گلخنش ریخته

به چشم اختران سرمه‌ی بیخته

عیان چار بازارش از چارسو

به‌آن خلقی از چار سو کرده رو

محلات بیرون ز اندازه‌اش

گشاده به فردوس دروازه‌اش

ز یشب وز مرمر سقوف و فروش

همه مردمش در خرید و فروش

ز سرمایهٔ خود توانگر همه

ز همسایهٔ خود غنی‌تر همه

در آنجا دو یار موافق بسی

به هر خانه معشوق و عاشق بسی

به طفلی هم از حسن مستان یکی

به عشق آشنا در دبستان یکی

یکی آگه از کار مهر و وفا

یکی واقف از رسم جور و جفا

به هر سو در آن شهر آراسته

که آگنده بودی ز هر خواسته

عمارات عالی نعمان‌پسند

چو ایوان بهرام و کسری بلند

از آنها یکی چون قصور بهشت

ز عنبر گلش، وز زر و سیم خشت

مهندس، به اشکال اقلیدسی

نهادش بناها همه هندسی

سدیر و خورنق از آن گشته پست

وز آن یافته طاق کسری شکست

بنا کرده حجار و نجار روس

به دیوار مرمر، به در آبنوس

ز هر سو به آن ساحت دل‌پسند

قلم بر کف آمد بسی نقش‌بند

در آن نقش‌های فریبنده کرد

ز مهر و سپهرش زر و لاجورد

فروش ملون، نشیمن‌فروز

قنادیل روشن، شبان کرده روز

نشسته در آن قصر شاهی بزرگ

که‌ش از عدل خوردی بره شیر گرگ

جهانی ز انصاف پابست او

ز حق یافته روزی از دست او

همه از زبان‌دار و از بی‌زبان

در آن خانه مهمان و شه میزبان

همش طوق بر گردن مهر و ماه

همش حلقه بر گوش درویش و شاه

جهانش، به درگاه آورده باج

شهانش، به گردن گرفته خراج

ز عدل و کرم، خسروان بنده‌اش

سپاه و رعیت، سر افگنده‌اش

فتادی چو بوسیدیش پا رکاب

ز زین رستم، از تخت افراسیاب

ز داد و دهش کرده آن شهریار

ز مظلوم مسکین، تهی آن دیار

هزارش بت مشکبو در حرم

خرامنده چون سرو باغ ارم

همش پایداری آزادگان

همش دستگیری افتادگان

هزارش سهی سرو در آستان

به هوش و هنر هر یکی داستان

گهی تا کند تازه و تر دماغ

برافروختی شب ز مینا چراغ

نشستی و با مردم هوشمند

گرفتی می از ساقی نوشخند

ولیکن، نه چندان که گردد خراب

جهان از غم او، چو او از شراب

شهی کاو غم زیر دستان خورد

چه غم گر می از دست مستان خورد؟

همان می، همان غم گواراش باد؛

چو اسکندر، اورنگ‌ِ داراش باد

شهی کو چه ساغر بدست آورد

به ناموس شاهی شکست آورد

دهد نقد دولت ز کف رایگان

کشد جام می با فرومایگان

همش کام فرخندگی تلخ باد

همش غره‌ی زندگی سلخ باد

گهی با دلیران سنان بر سنان

گهی با دبیران قلم در بنان

گهی همدم گوشه‌گیر‌ان شدی

گهی پندآموز پیران شدی

گهی با جوانان شکار افگنان

به صحرا شدی طبل‌ِ عشرت زنان

همش زیر پا باد رفتار رخش

تن آهن، سمش سنگ و نعلش درخش

هم از سیم چوگان به کف چون هلال

وز آن گوی زرین‌ِ خوَر پایمال

جهاندی ز جا هر یک آهو تکی

دوان از پی انداختی هر یکی

سگ و یوز، ببر افگن و شیر گیر

نه از دستشان ببر رستی، نه شیر

گرفتندی از بارهٔ کوه وزن

هم از دشت آهو، هم از کُه گوزن

ز چنگال شاهین و منقار باز

به‌جا کبک و تیهو نماندند باز

تهی کرده هر یک ز نزدیک و دور

زمین از وحوش و هوا از طیور

سر از گور بر کرده بهرام گور

که تا بیند آن صید‌گه را ز دور

مگر شد در این عرصهٔ دار و گیر

شهان را شکار از دوره ناگزیر

یکی آنکه تا دوست سازند رام

چو مرغش فشاندند دانه به‌دام

دگر خصم را سر به فتراک زین

ببندند چون صید وحشت گزین

ز هم شاد القصه شاه و سپاه

مهان در رفاه و کهان در پناه

زده در دل مردم هر دیار

ز رشک آتش آن شهر و آن شهریار

که کس شهریاری چو او دادگر

ندید و چو آن شهر، شهری دگر

زمینی به شرقی آن شهر بود

که خاکش به‌هر زهر پازهر بود

رسیدی از آن تربتم بر مشام

شمیمی دل‌آویز هر صبح و شام

نرسته، گلش چیدمی رنگ رنگ

چو دل، غنچه‌اش دیدمی تنگ تنگ

ننالیده، مرغانش آوازها

به گوشم رساندند بس رازها

نرسته، در آن خاک دیدم نخست

هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست

نبسته، عیان دیدم آغاز کار

هر آن نقش که‌انجام شد آشکار

ز پاکی مگر خاک آن بود آب

که راز دلش را ندیدم حجاب

نمودم به دل گنج نادیده کس

ز مردم نهان گفتمش هر نفس

که: خیز ای دل‌ِ عاقبت‌بین من

هم آیینهٔ من، هم آیین من

نکِشته ببین تا از این خاک نغز

چه روید که از هوشت آگنده مغز؟!

فتاده من و دل به پهلوی هم

نهاده سر خود به زانوی هم

در آن انجمن خلوتی ساختم

نظر سوی آن دشت انداختم

در آن خطه دیدم من از خشت خام

همانجا که کیخسرو از خط جام

ز سنگش دل آن نیز در سینه دید

که اسکندر از لوح آیینه دید

عجب مانده ز آن دشت ناکاشته

که خاکش چه‌ها زیر سر داشته؟!

به ناگاه دیدیم کز ماه و مهر

بر آورد دستی به بازی سپهر

یکی پرده بر گرد هامون کشید

بسی لعبت از پرده بیرون کشید

هم از نور انجم هوا گرم کرد

هم از گرمی آن زمین نرم کرد

سراپردهٔ ابر بالا کشاند

وز آن پرده لؤلؤ‌ی لالا فشاند