گنجور

 
آذر بیگدلی

جهان مکرمت ای میرزا حسین که کرده

ز جان و دل فلکت بندگی سپهر غلامی

اگر نه بوی تو آرد نسیم روضهٔ رضوان

نمیکند بمن تنگدل مشام مشامی

ستمکشان جهان، از جفای چرخ ستمگر؛

نمی شدند خلاص، ار نبود لطف تو حامی

تویی که، اسم تو بالای اسم جمله نویسم؛

بدفتری که نویسند ز اهل جود اسامی

نمیرسد بمقیمان آستان تو دستم

زهی رفیع جنابی، زهی بلند مقامی!

نوشته بودم ازین پیش نامه یی بتو ناگه

رسید پیک مراد و، رساند نامه ی نامی

چه نامه؟ نافه ی مشک و، چه نامه؟ طبله ی عنبر!

بخط فزون ز شفیعا بنظم به ز نظامی

ولی چه سود؟ که قصد من از نوشتن نامه

نبود غیر فرستادن صحیفه ی جامی!

کتاب را، نفرستادی ای حبیب من، اکنون؛

میان خوف و رجا مانده ام، ز نامه ی سامی

مرا محبت آن نسخه کرده طامع وسایل

وگرنه شکر که هستم ز خاندان گرامی

طمع نبوده مرا هیچگه طریقه اگر چه

طمع طریقه ی شاعر بود، ز عارف وعامی

میانه ی من و طامع، تفاوتی است که باشد

میان بصری و کوفی، میان مصری وشامی

درین دو هفته غرض شاه خاوران چو نشیند

بتختگاه حمل، جام زر بدست گرامی

دهد ز برگ، به اشجار خشک جامه ی اطلس؛

بر آورد ثمر باغ را ز علت خامی

تو هم نشینی و بنشانیم ببزم و، دلم خوش؛

کنی بخلعتی، اما ز کهنه جامه ی جامی

چه کهنه جامی؟ همان مندرس کتاب که هرگز

ندزدش، فگنی گر برهگذار، حرامی!

سپاری آن صحف خاصم ار بخط مصنف

سپارمت بغلامان خاص خط غلامی

ازین کرم گذرد سال و ماه و روز و شب من

به خدمت تو سراسر، به مدحت تو تمامی