گنجور

 
آذر بیگدلی

وفا نگر، که وفائی ندیده از صیاد

بدام ماندم و از آشیان نکردم یاد!

گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا

پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد؟!

اسیر دامم و، خلقی ز ناله ام نالان؛

نداشت در چمننم هرگز این اثر فریاد!

اگر چه گشت خراب آشیان کاسیر شدم

ولی شد از نفس دلکشم قفس آباد!

نه گل بشاخ و، نه بلبل در آشیان افسوس

که خاد با زغن افگنده عیش را بنیاد

خوش آنکه باد صبا، آتش گل افروزد؛

که آب دیده ی من، خاک باغ داد بباد

ولی بکنج قفس مانده من، چو آید گل

نوید آمدن او بمن که خواهد داد؟!

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد

برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد

درست و راست کناد این مثل خدای ورا

اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

[...]

کسایی

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد

مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف

شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد

فرخی سیستانی

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان

[...]

قطران تبریزی

همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد

شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد

گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا

گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد

ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه