گنجور

 
آذر بیگدلی

به گاه رقص، چون در انجمن می در قدح ریزی

به سر غلتم، چو بنشینی، ز پا افتم چو برخیزی

کنم اظهار رنجوری، بهر کس میرسم؛ شاید

نگیرد دامنت کس، گر تو روزی خون من ریزی

تو وقتی حال من دانی، که چون من بر سر راهی

بامیدی نشینی صبح و شب نومید برخیزی

شنیدم، رحم بر اغیار آوردی، از آن ترسم

که چون بینی مرا، از کشتن منهم بپرهیزی

مگو با مدعی حرفی که گویم با تو پنهانی

چرا باید که چون بینی مرا از شرم بگریزی؟!

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی

عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی

اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو

وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی

یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
جامی

زهی از خط سبزت تازه رسم فتنه انگیزی

ز تیغ غمزه ات نو دمبدم آیین خونریزی

وزید از کوی تو بادی مشام جان معطر شد

ز زلفت می فشانی گرد یا خود مشک می بیزی

بود پیوند جان آمیزش یاران تو این نکته

[...]

صامت بروجردی

به شمشیر طمع خون تمام خلق می‌ریزی

نیندیشی ز برق کیفر آه سحر خیزی

به تعمیر درون خویشتن با خلق بستیزی

زنان شبهه‌ناکت در جهان چون نیست پرهیزی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه