گنجور

 
آذر بیگدلی

نخست آینه‌ای بهر دیدن خود خواست

قرار کار، به خلق سرای امکان داد

به عقل آیه والایی دو عالم خواند

به عرش، پایهٔ بالایی نه ایوان داد

ز مرحمت، به طربگاه هشتمین ایوان

ضیاء مشعلهٔ اختران تابان داد

ز هفت منظر دیگر، به هفت سیاره؛

خجسته منزلی از ماه تا به کیوان داد

به خیل جن و به صف ملک، لباس وجود

ز فرط مرحمت و از کمال احسان داد

پس آنگه، از پی ایجاد ممکنات جهان

ز جود رونق بازار چار ارکان داد

به علم لم یزلی، کار جمله عالم را،

به آشنایی آبای سبعه فرمان داد

پدید کرد نبات و جماد از حکمت

وزان دو، رونق صحرا و زینت کان داد

شجر، ترنج و به و سیب روح‌پرور ریخت؛

حجر، زبرجد و یاقوت و لعل رخشان داد

نظاره کن که چه خاصیت و چه منفعت است

که او به باد شمال و به ابر نیسان داد؟!

گهی که این دم وافی به خاک دشت دمید

گهی که آن نم صافی به بحر عمان داد

هم این از آن دم جان‌بخش، بهر زیب جهان

چمن چمن سمن و، روضه روضه ریحان داد

هم آن از آن نم دلکش، برای زینت دهر؛

صدف صدف گهر و، رشته رشته مرجان داد!

در این دو آینه، چون آن صفا که خواست ندید؛

زلال صاف حیات از کرم به حیوان داد

ندید در طبقات صنوف حیوانی

ز عشق چون اثر، آن دم که جمله را جان داد

امانتی که شناساییش عبارت از اوست

چو عشق دید در انسان، به نوع انسان داد

به انبیا، که ز اسرار عشق آگاهند؛

خلافت بد و نیک جهان به برهان داد!

به اولیا، که ز صهبای معرفت مستند؛

شراب از خم تحقیق و، جام عرفان داد

به خسروان، که شبان رعیت از عدلند؛

به کف ز نیزهٔ فولاد، چوب چوپان داد

به ساکنان خرابات، داد معرفتی؛

که گوشمال حکیمان ملک یونان داد

به سالکان، که ره عشق او همی‌سپرند؛

لب خموش و دل تنگ و چشم حیران داد

تبارک الله، از آن مالک ممالک جود

که کام اهل جهان از گدا و سلطان داد

گهی سریر سلیمان، به دوش باد کشاند

گهی به مور سریر از کف سلیمان داد

کشید باز عنان سکندر، از ظلمات

به خضر، جام لبالب ز آب حیوان داد

دو تاجر متساوی متاع را، در دهر

یکی به سود حوالت، یکی به خسران داد

دو طایر متماثل جناح را، در شهر

یکی به قصر شهان جا، یکی به ویران داد!

دلیل قدرتش این بس بود، که افسر نور

ز مه گرفت و به خورشید داد، و آسان داد

گواه رحمتش این بس بود، که گوشهٔ امن

ز شه گرفت و به دوریش داد، و ارزان داد!

خموش باش دلا، جای خرده‌گیری نیست

مگو چرا ز فلان بستد و به بهمان داد

به حکم عقل حکیمان، چو حاکمی است حکیم؛

ز حکمت آنچه به هرکس ضرور دید آن داد

یکی به گوشهٔ میخانه جام باده گرفت

یکی به صفهٔ مسجد صلای ایمان داد

به این و آن چه عجب از ره ندامت و عجب

اگر نوید جنان یا وعید نیران داد؟!

خدای داند و، آن کش خدای کرد آگاه

که هر چه داد بهر کس، ز عدل و احسان داد

به شیخ، شهر، فقیری ز جوع برد پناه

به این امید که از جود خواهدش خوان داد

هزار مسأله پرسیدش از مسایل و گفت

که: گر جواب نگویی نبایدت نان داد!

نداشت حال جدل آن فقیر، شیخ غیور

ببرد آبش و، نانش نداد تا جان داد

عجب که با همهٔ دانایی این نمی‌دانست

که حق به بنده نه روزی به شرط ایمان داد!

من و ملازمت آستان پیر مغان

که جام می به کف کافر و مسلمان داد!

غرض، چو باعث ایجاد این جهان عشق است؛

تمام کار جهان را ز عشق سامان داد!

ز حسن و عشق، به هر گوشه فتنه‌ها انگیخت؛

که شرح می‌دهمش، گرچه شرح نتوان داد

ز نور حسن، رخ شمع آشکار افروخت؛

سوز عشق، به پروانه داغ پنهان داد

به سرو جلوه شوخی، به فاخته فریاد؛

به گل تبسم شیرین، به بلبل افغان داد

به خواهش پدر، از صلب نطفه‌ای انگیخت؛

به جذبه در رحم مادرانش سیلان داد!

در آن صدف، چو شد آن قطره منعقد چو گهر؛

به او ز لطف توانایی تن از جان داد

چو غنچه پرورش تن، به خون دل دادش

گذشت نه مه و، جایش چو گل به دامان داد

به شکرین‌دهن نوشخند شیرینش

سفید شیر، ز سیمین حباب پستان داد

چو رفته‌رفته به سرو قدش خرام آموخت

خجالت روش آهوی خرامان داد

ز سرمه‌اش، چو غزالان شوخ فارغ کرد؛

ز غازه‌اش، چو گل نوشکفته نسیان داد!

به غنچهٔ شکرین و، به نرگس نگرانش

تبسم و نگه آشکار و پنهان داد

به لعل کم‌سخنش، شوق خنده داد آن قدر؛

به جزع کم نگهش، میل غمزه چندان داد؛

که گاه خنده، چو پیمان به لعل نوشین بست؛

که وقت غمزه، چو رخصت به چشم فتان داد؛

به طرز خنده، ز جادوی ساحری دل برد؛

ز سحر غمزه، به هاروت بابلی جان داد

برای آنکه پریشان کند دل جمعی

ز سنبل سیهش کاکل پریشان داد

ز بهر آنکه فشاند نمک به زخم دلی

ز نازنین زنخش سیمگون نمکدان داد

به دور غبغبش، از زلف، رشته‌ها آویخت؛

ز سیم گویش و، از مشک ناب چوگان داد!

ز ابروان مقوس، سیه کمانی ساخت؛

به قصد اهل دلش، ناوکی ز مژگان داد!

قبای دلبری و نازش، آنچنان پوشید؛

که بر جبین بتان چین ز چین دامان داد

غرض، به زیور معشوقیش چنان آراست

کش از نظاره سرانگشت‌ها به دندان داد

چه چاک‌ها که نیفگند بر گریبان‌ها

ره نسیم چو بر چاک آن گریبان داد

چو خضر خط، هوس آب زندگانی کرد؛

لبش سراغ سر چاه آن زنخدان داد

همه حدیث جفا خواند و، حرف جور نوشت؛

ادیب حسن، چو راهش سوی دبستان داد!

گرفت جا چو به حکم غرور بر سر زین

سمند ناز به میدان حسن جولان داد

کلاه غنج به سر، رایت دلال افراخت؛

سپاه غمزه و فوج کرشمه را سان داد

کشید خنجر بیداد از میان، و آنگاه؛

به قتل و غارت عشاق خسته، فرمان داد

در آن میانه دل زار من چو گشت اسیر

به دام زلف فگند و به دست هجران داد

مرا ز غیرت عشق است منتی، که چو غیر

مرا ز دادن دل منع کردو، خود جان داد

وگرنه آنچه کشیدم من از ملامت عشق

حکایتش نتوان کرد و شرح نتوان داد

به هرکه یار شدم، صاحب جنونم خواند؛

به هرکه حرف زدم، نسبتم به هذیان داد

دلم، که عمر شدش صرف باغبانی عشق؛

همیشه نخل وفا کشت و بار حرمان داد

سرم، که در قدم عشق سوده شد ز آغاز؛

در آخر افسرش از سایهٔ مغیلان داد!

بلی همیشه به سختی گذشت عمر کسی

که دل به عهدشکن یار سست‌پیمان داد

ز شوق، دست من از کار رفت و، آه که یار

به دست من نتواند ز ناز دامان داد

دل خراب من از عشق داد جان، بنگر

چگونه این ده ویران خراج سلطان داد؟!

ولی شکایتم از درد عشق، نیست به کس؛

تواند آنکه به من درد داد، درمان داد!

بس است آذر، از این گفتگو زبان دربند؛

کزین فزون نتوان زحمت عزیزان داد

دگر منال ز خار ملال، ای بلبل؛

کنون که ابر ز گل زینت گلستان داد

چو یونس، از شکم حوت، خسرو انجم؛

برآمد و حملش جا به صدر ایوان داد

هرآنچه دزد خزان برد، از خزانهٔ خاک

دوباره شاه بهارش ز راه احسان داد

زمین چو روضهٔ مینوست، منت ایزد را؛

که باغبانی این باغ را به رضوان داد

به عیش کوش و، به شادی گرای؛ کاین همه فیض

که دور چرخ به عالم، ز لطف یزدان داد

کنایه‌ای است از این، کآسمان ز مام مراد

به دست حاجب درگاه خان بن خان داد

ابوالمظفر، ابوالفتح خان که از شوکت

شکست آل مظفر ز چوب دربان داد

بهین بهادر هوشنگ هوش، کاندر رزم؛

شکاف و رخنه ز خنجر به سنگ و سندان داد

گزین سپهبد جمشید شید، کاندر بزم

چراغ و شمع ز ساغر به قصر و ایوان داد

یگانه‌ای که چنان بر بساط عدل نشست

که خاک شهرت کسری به باد نسیان داد

به هرکه خواست نویسد زمانه نامهٔ فتح

به نام نامی او، خامه زیب عنوان داد

دلاورا، تویی آن دادگر، ز دودهٔ زند؛

که داد خلق ز بیداد اهل طغیان داد

تو را چو داد به دارای مملکت ایزد

کسی که مژده به رای و خبر به خاقان داد

به هدیه لؤلؤ از بحر و در ز کان آورد

به رشوه مشک ز چین، لعل از بدخشان داد

ز درگه تو که خلقی به راحتند آنجا

نیم چو قابل، از آنم زمانه حرمان داد!

وگرنه پادشه اختران ز فرط کرم

به خار دشت و گل باغ، نور یکسان داد!

چو من، نداد در این عهد داد تحسین کس؛

که کس نه چون تو در این دور داد احسان داد!

مرا رسد اثر فیض از کف تو مدام

گهر همیشه به غواص بحر عمان داد

تو را بود نظر تربیت ز مهر پدر

همیشه نور به ماه آفتاب تابان داد

منم، که نیست چو من در زمانه درویشی؛

که از غمش نتواند خبر به سلطان داد

تویی که، غیر تو در روزگار نتواند؛

کسی که رابطهٔ مور با سلیمان داد

کریم خان کرم پیشه، آن سکندر عهد

که چین نزد به جبین، ملک چین به خاقان داد

ز پیر عقل، نشان بازجستم از لقبش؛

که بی‌لقب نتوان داد مدح آسان داد

لقب، امیر زمین، خسرو زمانش خواند؛

خطاب، داور گیتی، خدیو دوران داد!

به عجز گفت که: از خانی و ز سلطانی

به او لقب زره جاه و رتبه نتوان داد

ز جاه، حکم به نام هزار خان بنوشت؛

ز رتبه، راتبهٔ صد هزار سلطان داد

سپهبدی، که به شمشیر، فتح ایران کرد؛

شهنشهی، که به تدبیر نظم ایوان داد

به روز معرکه، شیراوژنی که از نی رمح؛

چو شیر بیشه، به شیر فلک نیستان داد

به وقت حادثه، رویین‌تنی که در صف رزم؛

کفن به دوش دلیران، ز تیغ عریان داد

خدیو عهد، که معمار قصر اقبالش؛

نخست پایهٔ ایوان به دوش کیوان داد

به بزم خسروی و، بارگاه جمشیدی

صفای خلد برین و بهشت رضوان داد!

ز خیل پادشهان، آنکه بر درش ره یافت؛

به شکر اینکه رهش در حریم ایوان داد؛

هزار سجده دمادم، به خاک درگه کرد؛

هزار بوسه، پیاپی، به پای دربان داد!

نماند غیر خراسان دیاری از ایران

که شوکتش نه در آنجا صلای احسان داد

دهم به مردم آن ملک مژده کز عدلش

کلید فتح خراسان، شه خراسان داد

چو طرح سان سپه، در کنار جیحون ریخت؛

چو عرض لشکر، در دشت زابلستان داد

به بانگ ولوله، پورپشنگ را لرزاند!

فشار زلزله، بر خاک پور دستان داد!

ز نور و ظلمت هم، صبح و شام تا برهند

به دست شحنهٔ گردون، ز عدل میزان داد

کرم نگر، که چو آباد کرد عالم را

خرابه از دل دشمن به جغد تاوان داد

کرا قرین تو گویم ز خسروان، که فلک

تو را ز عدل و کرم امتیاز از اقران داد!

سپهر، کام دل هر که را که مشکل دید؛

نگاه گوشهٔ چشم تو داد و، آسان داد

متاع ملک، که شاهان گران خریدندش؛

چو دید لایق آنت، زمانه، ارزان داد!

ز خار، شحنهٔ عدلت شکنجه‌ای آراست؛

که بلبلی نکند از گل گلستان داد

حمایتت، چو به نظم زمان کرد اقبال؛

عنایتت، چو به کار سپهر سامان داد

به اقویا، ضعفا را چو میر و سرور ساخت؛

به اغنیا، فقرا را چو بار و مهمان داد

به پیش بلبل بی‌بال، باز بال افگند؛

به کام برهٔ بی‌شیر، شیر پستان داد

چو دید، صعوه‌ای افتاده از آشیان بی‌پر؛

امین عدل تواش، جا به چشم ثعبان داد

چو دید از گله وامانده گوسفندی لنگ؛

شبان حفظ تو، جایش به دوش سرحان داد

به دستیاری جود، آن قدر که در همه عمر؛

به خلق، حاتم و یحیی و معن و قاآن داد

به یک دقیقه، گدای سرای احسانت؛

به سایلان جهان، صدهزار چندان داد!

نه نوحی و، بودت تیغ، کشتی و دریا؛

گهی رهاند ز طوفان، گهی به طوفان داد

نیی کلیم و، دو دستت ز جام و نیزه بود؛

که یاد از ید بیضا، نشان ز ثعبان داد

روان رستم و آرش، به موکب تو روان؛

جلادت تو، چو رخش ستیز جولان داد

همانت تیغ کج و، رمح راست پیش آورد؛

همینت تیز ز ترکش، کمان ز قربان داد

ز چرم ببر بیان، خصم پوشد از خفتان؛

چو رستم از دم تیغ تو بایدش جان داد

چرا که ببر، چو خود جان نبرد از دستت؛

چه سود از آنکه به غیری ز چرم خفتان داد؟!

زهی خدنگ ز بان آورت، که گاه جدل؛

جواب خصم دغل، از زبان پیکان داد!

شدند دوست، همه دشمنانت آخر، چون

دل رحیمت از اول خدای رحمان داد!

خدا یگانا، از راه لطف عام، ایزد؛

سه چار مزرعه‌ام در قم و صفاهان داد

ولیکن، از ستم آسمان، در آن مدت

که داشتند رعایا ز جور سلطان داد

نکشتم و، چو دل دشمن تو گشت خراب؛

کنون خدا چو تو را جل شأنه این شان داد

کسی که قادر یک‌روزه قوت خویش نبرد

کنون تواند یک‌ساله خرج دیوان داد

کسی که مالک یک مشت خاک نیز نبود

کنون ز ریع ده من، اجور دهقان داد!

چه می‌شود که نوازی مرا به فرمانی

که هیچکس نتواند جواب فرمان داد

اگر من از مدد بخت خرم تو کنم

زراعتی و توانم خراج سلطان داد

چه بهتر، ارنه بفرما که هرکه ملکم کشت

دهد چو ریع، نگوید ز راه احسان داد

در این قصیده، که رشک لآل عمان است

نخست محتشم از نظم زیب دکان داد

به این بضاعت مزجاة خامهٔ من نیز

نثار بارگهت کرد و، نظم دیوان داد

فقیرم و متزلزل ز محتشم، چه کنم؟!

توانم ار چه جواب ظهیر و سلمان داد!

ولی خوش است دل من، به اینکه داده استم

نثار خود به تو من، او به میر میران داد

همیشه تا ز نسیم بهار و باد خزان

توان طراوت باغ و شکست بستان داد

به دوستان مدهاد ایزدت به جز دل جمع

به دشمنان تو چون خاطری پریشان داد

 
sunny dark_mode