آن شمع دانش و بینش، آن چراغ آفرینش، آن عامل طریقت، آن عالم حقیقت، آن مرد خدایی، داود طائی رحمةالله علیه، از اکابراین طایفه بود، و سید القوم، و در ورع به حد کمال بود، و در انواع علوم بهره تمام داشت، خاصه درفقه که بر سر آمده بود، و متعین گشته و بیست سال ابوحنیفه را شاگردی کرده بود، و فضیل و ابراهیم ادهم را دیده، و پیر طریقت او حبیب راعی بود، و از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود و سبب توبه او این بود که نوحه گری این بیت میگفت:
بای خدیک تبدی البلی
وای عینیک اذا سالا
کدام موی و روی بود که در خاک ریخته نشد؟ و کدام چشم است که در زمین ریخته نگشت؟
دردی عظیم از این معنی به وی فرود آمد و قرار ی از وی برفت. متحیر گشت و همچنین به درس امام ابوحنیفه رفت. امام او را بر این حال دید. گفت: تو را چه بوده است؟
او واقعه بازگفت، و گفت: دلم از دنیا سردشده است و چیزی در من پدید آمده است که راه بدان نمیدانم و در هیچ کتاب معنی آن نمییابم و به هیچ
فتوی در نمیآید.
امام گفت: از خلق اعراض کن.
داود روی از خلق بگردانید و در خانه ای معتکف شد. چون مدتی برآمد. امام ابوحنیفه پیش او رفت و گفت: این کاری نباشد که در خانه متواری شوی و سخن نگویی. کار آن باشد که در میان ائمه نشینی و سخن نامعلوم ایشان بشنوی. و بر آن صبر کنی و هیچ نگویی و آنگاه آن مسائل را به از ایشان دانی.
داود دانست که چنان است که او میگوید، یک سال به درش آمد و میان ائمه بنشست و هیچ نگفت و هرچه میگفتند صبر میکرد و جواب نمیداد و بر استماع بسنده میکرد. چون یک سال تمام شد گفت: این صبر یک ساله من کار سی ساله بود که کرده شد.
پس به حبیب راعی افتاد و گشایش او در این راه از او بود و مردانه پای در این راه نهاد و کتب را به آب فرو داد و عزلت گرفت و امید از خلق منقطع گردانید.
نقل است که بیست دینار به میراث یافته بود، در بیست سال میخورد، تا مشایخ بعضی گفتند: که طریقت ایثار است، نه نگاه داشتن.
او گفت: من اینقدر از آن میدارم که سبب فراغت من است تا به این میسازم تا بمیرم.
و هیچ از کار کردن نیاسود تا حدی که نان در آب مینهادی و بیاشامیدی.
گفتی: میان این خوردنو پنجاه آیت از قرآن بر میتوان خواند. روزگار چرا ضایع کنم؟
ابوبکر عیاش گوید به حجره داود رفتم. او را دیدم، پاره ای نان خشک در دست داشت و میگریست. گفتم: یا داود چه بوده است تورا؟ گفت: میخواهم که این پاره نان بخورم و نم یدانم که حلال است یا حرام؟
یکی دیگر گفت: پیش اورفتم. سبویی آب دیدم در آفتاب نهاده. گفتم: چرا در سایه ننهی؟ گفت: چون آنجا بنهادم سایه بود. اکنون از خدای شرم دارم که از بهر نفس تنعم کنم.
نقل است که سرایی داشت عظیم، و در آنجا خانه بسیار بود، و تا آن ساعت در خانه مقیم بودی که خراب شدی. پس در خانه دیگر شدی. گفتند: چرا عمارت خانه نکنی؟
گفت: مرا با خدای عهدی است که دنیا را آبادان نکنم.
نقل است که همه سرای فروافتاد، جز دهلیز نماند. آن شب که وفات کرد دهلیز نیز فروافتاد.
یکی دیگر پیش او رفت و گفت: سقف خانه شکسته است، بخواهد افتاد.
گفت: بیست سال است تا این سقف را ندیده ام.
نقل است که گفتند: چرا با خلق ننشینی؟
گفت: با که نشینم؟ اگر با باخردتر از خود نشینم مرا به کار دین امر نمیکنند، و اگر با بزرگتر نشینم عیب من بر من نمیگویند و مرا در چشم من میآرایند. پس صحبت خلق را چه کنم؟
گفتند: چرا زن نخواهی؟
گفت: مومنه ای را نتوانم فریفت.
گفتند: چگونه؟
گفت: چون او را بخواهم در گردن خود کرده باشم، که من بر کارهای او قیام نمایم، دینی و دنیایی چون نتوانم کرد، پس او را فریفته باشم.
گفتند: آخر محاسن را شانه کن.
گفت: پس فارغ مانده باشم که این کار کنم.
نقل است که شبی مهتاب بود، بربام آمد و در آسمان می نگریست، و در ملکوت تفکر میکرد و میگریست تا بیخود شدو بر بام همسایه افتاد. همسایه پنداشت که دزد بر بام است. با تیغی بر بام آمد داود را دید. دست او گرفت و گفت: تو را که انداخت؟
گفتم:من نمیدانم. من بیخود بودم. مرا خبر نیست.
نقل است که او را دیدند که به نماز میدوید. گفتند: چه شتاب است؟
گفت : این لشکر که بر دیشهر است منتظر من اند
گفتند: کدام لشکر؟ گفت: مردگان گورستان.
و چون سلام نماز بازدادی چنان رفتی که گویی از کسی میگریزد تا در خانه رفتی و عظیم کراهیت داشتی به نماز شدن، از سبب وحشت خلق تا، حق تعالی آن مونت از وی کفایت کرد.
چنانکه نقل است که مادرش روزی او را دید در آفتاب نشسته و عرق از وی روان شده. گفت: جان مادر! گرمایی عظیم و تو صایم الدهری، چه باشد اگر باسایه نشینی؟
گفت: ای مادر! ا ز خدای شرم دارم که قدم برای موافقت نفس و خوش آمد بردارم، و من خود روایی ندارم.
مادر گفت: این چه سخن است؟
گفت: ای مادر! چون دربغداد حالها و ناشایستها بدیدم دعا کردم تا حق تعالی روایی از من بازگرفت تا معذور باشم و به نماز جماعت نروم تا آنها نباید دید. اکنون شانزده سال است تا روایی ندارم و با تو نگفتم.
نقل است که دایم اندوهگن بودی. چون شب درآمدی گفتی: الهی اندوه توام بر همه اندوهها غلبه کرد، و خواب از من برد.
و گفت: از اندوه کی بیرون آید آنکه مصایب بر وی متواتر گردد.
و دیگر وقتی درویشی گفت: به پیش داود رفتم، او را خندان یافتم. عجب داشتم. گفتم: یا باسلیمان این خوش دلی از چیست؟ گفت: سحرگاه مرا شرابی دادند که آن را شراب انس گویند. امروز عید کردم وشادی پیش گرفتم.
نقل است که نان میخورد. ترسایی بر وی بگذشت. پاره ای بدو داد تا بخورد. آن شب آن ترسا با حلال خود سحبت کرد. معروف کرخی در وجود آمد.
ابوربیع واسطی گویدکه
داود را گفتم مرا وصیتی کن. گفت: صم عن الدنیا وافطر فی الاخرة. از دنیا روزه گیر و مرگ را عید ساز و از مردمان بگریز، چنانکه از شیر درنده گریزند.
یکی دیگر وصیت خواست
گفت: زبان نگه دار.
گفت: زیادت کن.
گفت: تنها باش از خلق و اگر توانی دل از ایشان ببر.
گفت: زیادت کن.
گفت: از این جهان باید که بسنده کنی بسلامت دین، چنانکه اهل جهان بسنده کردند بسلامت دنیا.
دیگری وصیت خواست.
گفت: جهدی که کنی در دنیا به قدر آن کن که تو را در دنیا مقام خواهد بود و در دنیا به کار خواهد، آمد و جهدی که کنی برای آخرت چندان کن که تو را در آخرت مقام خواهد بود، به قدر آنکه تو را در آخرت به کار خواهد آمد.
دیگران وصیت خواست.
گفت: مردگان منتظر تو اند.
و گفت: آدمی توبه و طاعت باز پس میافگند. راست بدان ماند که شکار میکند تا منفعت آن دیگری را رسد.
مریدی را گفت: اگر سلامت خواهی سلامی بر دنیا کن به وداع، و اگر کرامت خواهی تکبری بر آخرت گوی به ترک. یعنی از هردو بگذر تا به حق توانی رسید.
نقل است که فضیل در همه عمر دوبار داود را دید، و بدان فخر کردی.
یکبار بدر زیر سقفی رفته بود شکسته. گفت: برخیز که این سقف شکسته است و فروخواهد افتاد. گفت: تا من در این صفه ام این سقف را ندیده ام. کانوا یکرهون فصول النظر کما یکرهون فضول الکلام. دوم بار آن بود که گفت: مرا پندی ده. گفت: از خلق بگریز.
و مروف کرخی گوید: هیچ کس ندیده ام که دنیا را خوارتر داشت از داود که جمله دنیا و اهل دنیا را در چشم او ذره مقدار نبودی. اگر یکی را از ایشان بدیدی از ظلمت آن شکایت کردی، تا لاجرم از راه رسم چنان دور بود که گفت: هرگاه که من پیراهن بشویم دل را متغیر یابم. اما فقرا را عظیم معتقد بودی و به چشم حرمت و مروت نگریستی جنید گفت حجامی او را حجامت میکرددیناری بدو داد گفتند اسراف کردی.
گفت: هرکه را مروت نبود عبادت نباشد. لادین لمن لامروة له.
نقل است که یکی پیش او بود و در وی مینگریست. گفت: ندانی که چنانکه بسیار گفتن کراهیت است بسیار نگریستن هم کراهیت است تا دانی.
نقل است که چون محمد و ابویوسف را اختلاف افتادی، حکم او بودی. چون پیش او آمدندی پشت بر ابویوسف کردی و روی به محمد آوردی و با محمد اختلاط کردی، با ابویوسف سخنی نگفتی. اگر قول قول محمد بودی گفتی این است که محمد میگوید و اگر قول قول ابو یوسف بودی گفتی قول این است و نام او نبردی. گفتند: هردو در علم بزرگ اند. چرا یکی را عزیز میداری و یکی را در پیش خود نگذاری؟
گفت: به جهت آنکه محمد حسن از سرنعمت بسیار و رفعت دنیا برخاسته است و به سر علم آمده است، و علم سبب عز دین است و ذل دنیا، و ابویوسف از سر دل وفاقه به علم آمده است و علم راسبب عز و جاه خود گردانیده. پس هرگز محمد چون او نبود که استاد ما را ابوحنیفه به تازیانه بزدند قضا قبول نکرد و ابویوسف قبول کرد. هرکه طریق استاد خلاف کند من با او سخن نگویم.
نقل است که هارون الرشید از ابویوسف درخواست که مرا در پیش داود بر تا زیارت کنم. ابویوسف به در خانه داود آمد. بار نیافت. از مادر او درخواست تا شفاعت کرد که او را راه دهد. قبول نمیکرد و گفت: مرا با اهل دنیا و ظالمان چه کار؟
مادر گفت: به حق شیر من که راه دهی.
داود گفت: الهی تو فرموده ای که حق مادر نگاه دار که رضای من در رضای او ست، و اگر نه مرا با ایشان چه کار؟
پس بار داد. درآمدند و بنشستند. داود وعظ آغاز کرد. هارون بسیار بگریست. چون بازگشت مهری زر بنهاد و گفت حلال است.
داود گفت: بردار که مرا بدین حاجت نیست. من خانه ای فروخته ام از میراث حلال وآن را نفقه میکنم از حق تعالی درخواسته ام چون آن نفقه تمام شود جانم بستاند تا مرا به کسی حاجت نبود. امید دارم که دعا اجابت کرده باشد.
پس هردو بازگشتند. ابویوسف از وکیل خرج او پرسید: نفقات داود چند مانده است؟
گفت: دو درم.
و هر روز دانگی سیم خرج کردی. حساب کرد تا روز آخر ابویوسف پشت به محراب باز داده بود. گفت: امروز داود وفات کرده است.
نگاه کردند، همچنان بود. گفتند: چه دانستی؟
گفت: از نفقه او حساب کردم که امروز هیچ نمانده است، دانستم که دعای او مستجاب باشد.
و از مادرش حال وفات او پرسیدند. گفت: همه شب نماز همی میکرد. آخر شب سر به سجده نهاد و برنداشت، تا مرا دل مشغول شد. گفتم: ای پسر! وقت نماز است. چون نگاه کردم وفات کرده بود.
بزرگی گفت: درحالت بیماری در آن دهلیز خراب خفته بود و گرمایی عظیم و خشتی زیر سر نهاده و در نزع بود و قرآن میخواند. گفتم: خواهی تا بر این صحرات بیرون برم؟
گفت: شرم دارم برای نفس درخواستی کنم که هرگز نفس را بر من دست نبود، در این حال اولیتر که نباشد.
پس همان شب وفات کرد. داود وصیت کرده بود که مرا در پس دیواری دفن کنید تا کسی پیش روی من نگذرد. چنان کردند و امروز همچنان است. و آن شب که از دنیا برفت ا ز آسمان آواز آمد که: ای اهل زمین! داود طائی به حق رسید و حق سبحانه و تعالی از وی راضی است.
بعد از آن به خوابش دیدند که داود در هوا میپرید و میگفت: این ساعت از زندان خلاص یافتم.
آن شخص بیامد تا خواب او بگوید، وفات کرده بود و از پس مرگ او از آسمان آوازی آمد که: داود به مقصود رسید، رحمةالله علیه.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داود طایی، شخصیت برجستهای در علم و دین، از طایفه اکابر بود و در ورع و علم فقه تخصص داشت. او بیست سال شاگرد ابوحنیفه بود و تأثیر عمیقی از او و دیگر مشایخ گرفته بود. پس از تجربهای در زندگی، به شدت از دنیا رویگردان شد و به زندگی عزلتنشینی روی آورد. وی به تعلیم و تحصیل توجه فراوانی داشت و در عین حال، به سادگی زندگی میکرد.
داود با وجود ثروتی که از ارث به جا مانده بود، تصمیم به مصرف صحیح و ایثار گرفته و به دنبال علم و رضای خداوند بود. او به شدت از معاشرت با مردم دوری میکرد و حالتی از اندوه و نگرانی دائمی در او وجود داشت. با این حال، او به فقرا احترام میگذاشت و روابط خوبی با آنها برقرار میکرد.
در نهایت، داود در حال نماز و در شب آن وفات کرد. او وصیت کرده بود که در مکانی دفن شود که کسی بر او راه نیابد. بعد از مرگش، بشارتهایی از آسمان درباره رسیدن او به مقصود و رضایت خداوند از او به گوش رسید.
هوش مصنوعی: داود طائی رحمتالله علیه، یکی از بزرگترین شخصیتهای علمی و معنوی بود که از طایفه اکبر محسوب میشد. او نه تنها در علم و دانش سرآمد بود، بلکه در پرهیزکاری نیز به کمال رسیده بود. در علوم مختلف تسلط کامل داشت، به ویژه در فقه که به مقام بلندی دست یافته بود. او به مدت بیست سال شاگرد ابوحنیفه بوده و همچنین فضیل و ابراهیم ادهم را ملاقات کرده بود. استاد طریقت او حبیب راعی بود. از آغاز زندگیاش، او دلی غمگین داشت و مدام از مردم فاصله میگرفت. علت توبه او هم به خاطر نوحهای بود که این بیت را میخواند.
هوش مصنوعی: درود بر خدا، ای خداوندی که بلاها را تغییر میدهی، وای بر چشمانت اگر اشک ببارند.
هوش مصنوعی: کدام مویی وجود دارد که بر زمین نیفتاده باشد؟ و کدام چشمی است که بر خاک نریخته باشد؟
هوش مصنوعی: او به شدت دچار درد و ناراحتی شد و آرامش خود را از دست داد. حیران و شگفتزده گشت و به درس امام ابوحنیفه رفت. امام او را در این وضعیت دید و از او پرسید: چه شده است؟
هوش مصنوعی: او حادثهای را تعریف کرد و اظهار داشت که دیگر به دنیا علاقهای ندارد و احساسی در درونش پدید آمده که نمیداند چگونه با آن مواجه شود و در هیچ کتابی هم معنای آن را نمیتواند پیدا کند.
هوش مصنوعی: فتوا صادر نمیشود.
هوش مصنوعی: امام گفت: از موجودات دوری کن.
هوش مصنوعی: داود از مردم دوری گزید و در دلی خود را در خانهای حبس کرد. پس از مدتی، امام ابوحنیفه به سراغ او آمد و گفت: این درست نیست که تو در خانه بمانی و سخن نگیوی. بهتر آن است که در جمع علما حاضر شوی و سخنان آنان را بشنوی و بر آنها صبر کنی و سکوت نمایی، و سپس از آن مسائل آگاهی بیشتری پیدا کنی.
هوش مصنوعی: داود فهمید که آنچه او میگوید، درست است. او یک سال به درکنار ائمه نشسته و هیچ نگفته و تنها به گوش دادن اکتفا کرده است. پس از یک سال کامل، گفت: این صبر یک ساله من معادل سی سال تلاش و کوشش بود.
هوش مصنوعی: حبیب راعی به این نتیجه رسید که موفقیت او در این مسیر به دست خود اوست. او با اراده و جدیت در این راه قدم گذاشت و کتابهایش را به آب سپرد. همچنین از جامعه کنارهگیری کرد و امیدش را از مردم قطع کرد.
هوش مصنوعی: روایت شده که او بیست دینار ارث برده بود و این مبلغ را در طول بیست سال مصرف کرد. تا اینکه برخی از عالمان گفتند که راه و روش درست، ایثار و بخشش است نه نگهداشتن و ذخیره کردن.
هوش مصنوعی: او گفت: من آنقدر از این موضوع لذت میبرم که باعث راحتیام میشود و به همین خاطر تا آخر عمرم به آن ادامه میدهم.
هوش مصنوعی: او هرگز از کار کردن خسته نمیشد، بهطوریکه حتی نان را در آب میگذاشت و میخورد.
هوش مصنوعی: گفتی: میتوان در این زمان که مشغول خوردن هستیم، پنجاه آیه از قرآن را خواند. چرا باید زمان را هدر دهیم؟
هوش مصنوعی: ابوبکر عیاش میگوید: به اتاق داود رفتم و او را دیدم که در حال گریه کردن است و تکهای نان خشک در دست دارد. از او پرسیدم: ای داود، چه شده است که اینگونه گریه میکنی؟ او گفت: میخواهم این تکه نان را بخورم، اما نمیدانم که خوردن آن حلال است یا حرام.
هوش مصنوعی: یکی دیگر گفت: به سمت او رفتم. یک ظرف آب را دیدم که در آفتاب قرار گرفته بود. به او گفتم: چرا آن را در سایه نذاشتی؟ او پاسخ داد: وقتی آن را گذاشتم، سایه بود. حالا از خدای شرم دارم که به خاطر خودم راحتی ببرم.
هوش مصنوعی: روایت شده که شخصی دارای خانهای بسیار بزرگ بود و در آنجا خانههای زیادی وجود داشت. او در زمانی در این خانه ساکن بود تا اینکه آن خانه خراب شد. سپس به خانهای دیگر منتقل شد. از او پرسیدند: چرا خانهات را تعمیر نمیکنی؟
هوش مصنوعی: گفت: من با خدا پیمانی بستهام که دنیا را آباد نکنم.
هوش مصنوعی: گفتهاند که همه جا خراب شد و تنها یک راهرو باقی ماند. اما آن شب که او جان سپرد، حتی آن راهرو هم خراب شد.
هوش مصنوعی: یکی دیگر به او نزدیک شد و گفت: سقف خانه خراب شده است و ممکن است بریزد.
هوش مصنوعی: او گفت: بیست سال است که این سقف را ندیدهام.
هوش مصنوعی: گفتهاند که از کسی پرسیدند: چرا با مردم نشست و برخاست نمیکنی؟
هوش مصنوعی: او گفت: با که همراه شوم؟ اگر با افرادی که از من باهوشتر هستند بنشینم، آنها مرا در کارهای دینی راهنمایی نمیکنند و اگر با کسانی که بزرگتر هستند بنشینم، عیبهایم را به من نمیگویند و من را در نظر خودم خوب جلوه میدهند. حال باید با مردم چگونه رفتار کنم؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: چرا نمیخواهی زن بگیری؟
هوش مصنوعی: گفت: نمیتوانم مومن واقعی را فریب بدهم.
هوش مصنوعی: گفتند: چطور؟
هوش مصنوعی: گفت: چون بخواهم او را در کنترل خود بگیرم، باید بر کارهای او نظارت کنم؛ اگر نتوانم در امور دینی و دنیایی به او کمک کنم، پس باید به گونهای او را فریب دهم.
هوش مصنوعی: گفتند: در نهایت، محاسن خود را مرتب کن.
هوش مصنوعی: گفت: پس مطمئن باش که میتوانم این کار را انجام دهم.
هوش مصنوعی: داستانی نقل شده است که شب مهتابی، فردی به نام داود بر بام خانهاش رفته بود و در آسمان نگاه میکرد و در افکار عمیق بود تا اینکه به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و از بام سقوط کرد. همسایهاش که این حادثه را دید، گمان کرد که دزدی بر بام است. او با چتری به بام آمد و وقتی داود را دید، او را گرفت و پرسید که چه چیزی باعث افتادنش شده است.
هوش مصنوعی: گفتم: من اطلاعی ندارم. من اشتباه کردم. از وضعیت خبری ندارم.
هوش مصنوعی: حکایت کردهاند که او را مشاهده کردند که با شتاب به سمت نماز میرفت. از او پرسیدند: چرا اینقدر عجله داری؟
هوش مصنوعی: او گفت: این سپاهی که در دیشهر حاضر است، منتظر من هستند.
هوش مصنوعی: پرسیدند: کدام ارتش؟ پاسخ داد: مردگان در قبرستان.
هوش مصنوعی: زمانی که نماز را به پایان رساندی، به گونهای بیرون رفتی که انگار از کسی فرار میکنی. وقتی به خانه رسیدی، احساس ناخوشایندی نسبت به نماز داشتی، و این احساس ناشی از ترس از دیگران بود. اما خداوند آن فضا را از تو دور کرد و تو را از این نگرانی رهایی بخشید.
هوش مصنوعی: مادرش روزی او را دید که در زیر آفتاب نشسته و عرق از بدنش جاری است. او به پسرش گفت: "عزیزم! گرمای خیلی شدید است و تو هم در حال روزهداری. چه اشکالی دارد که زیر سایه بنشینی؟"
هوش مصنوعی: گفت: ای مادر! از خدا شرم دارم که بخواهم به خواستههای نفس خود پاسخ بدهم و رضایت خاطر او را جلب کنم، در حالی که خودم اجازهای برای این کار ندارم.
هوش مصنوعی: مادر گفت: این چه حرفی است؟
هوش مصنوعی: او گفت: ای مادر! وقتی که در بغداد شرایط نامناسب و ناپسند را دیدم، دعا کردم که خداوند مرا از انجام نماز جماعت معذور کند تا مجبور نباشم آنها را ببینم. حالا شانزده سال است که این معذوریت برای من باقی مانده و تا کنون این موضوع را با تو در میان نگذاشتهام.
هوش مصنوعی: نقل شده که او همیشه غمگین بود. هر وقت شب میشد، میگفت: خدایا، غم تو بر همه غمها چیره شده و من را از خواب بازداشته است.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که با مشکلات و سختیهای مکرر روبهرو میشود، چگونه میتواند از اندوه خود رهایی پیدا کند؟
هوش مصنوعی: یک درویش میگوید: به دیدن داود رفتم و او را در حال خنده دیدم. تعجب کردم و از او پرسیدم: ای باسلیمان، این شادی از کجا آمده است؟ او پاسخ داد: صبح زود شرابی به من دادند که به آن شراب انس میگویند. امروز جشن گرفتهام و شادی را با خود دارم.
هوش مصنوعی: روایت شده که در حال صرف نان بود. یک مسیحی بر او عبور کرد و مقداری نان به او داد تا بخورد. آن شب، آن مسیحی با همسرش صحبت کرد و از آن گفتگو، معروف کرخی (شخصیتی بزرگ) به وجود آمد.
هوش مصنوعی: ابوربیع واسطی بیان میکند که...
هوش مصنوعی: داود به من گفت: برایت وصیتی میکنم. او گفت: از دنیا کنارهگیر و به آخرت بیندیش. روزهایت را به روزهداری از دنیا بگذران و مرگ را به عنوان عید خود بپذیر. از مردم دوری کن، مانند کسانی که از شیر درنده فرار میکنند.
هوش مصنوعی: یکی دیگر از افراد خواست که وصیتش را بیان کند.
هوش مصنوعی: گفت: زبانت را نگهدار.
هوش مصنوعی: او گفت: بیشتر کن.
هوش مصنوعی: گفت: اگر میتوانی از مردم دور بمان و دل خود را از آنها جدا کن.
هوش مصنوعی: او گفت: بیشتر کن.
هوش مصنوعی: او گفت: باید در این دنیا به سلامت دین بسنده کنی، همانطور که دیگران به سلامت دنیا بسنده کردهاند.
هوش مصنوعی: شخصی درخواست کرد که وصیت کند.
هوش مصنوعی: او گفت: تلاش و کوششات در زندگی دنیوی را به اندازهای انجام بده که در همین دنیا برایت ارزشی داشته باشد و در کارهایت مؤثر باشد. اما تلاشت برای آخرت را باید به اندازهای انجام دهی که در آنجا نیز مقام و ارزشمند باشی و به کارت بیاید.
هوش مصنوعی: دیگران درخواست کردند تا وصیتنامه بنویسند.
هوش مصنوعی: او گفت: مردگان در انتظار تو هستند.
هوش مصنوعی: او گفت: انسان در توبه و اطاعت خود باز میگردد. این موضوع مشابه این است که شکار میکند تا منافعش به دیگری برسد.
هوش مصنوعی: یکی از مریدان به او گفت: اگر میخواهی سلامت و خوبی را به دست بیاوری، باید دنیا را با سلامی وداع کنی. و اگر به دنبال کرامت و فضیلت هستی، ابتدا باید از خودخواهی و تکبر در برابر آخرت بگذری و آن را رها کنی. به عبارت دیگر، برای رسیدن به حقیقت، باید از هر دو دنیا بگذری.
هوش مصنوعی: گفته میشود که فضیل در طول زندگیاش تنها دو بار داود را دید و به همین خاطر به خود میبالید.
هوش مصنوعی: یک بار در زیر سقفی که شکسته بود، نشسته بود. به او گفتند: بلند شو که این سقف شکسته است و ممکن است فرو بیفتد. او پاسخ داد: تا من اینجا هستم، متوجه این سقف نشدهام. همچنین گفته میشود که مردم از دیدن چیزهای ناپسند متنفرند، همانطور که از گفتن حرفهای اضافی بیزارند. بار دیگر از او خواستند که نصیحتی کند. او گفت: از مردم دوری کن.
هوش مصنوعی: داود کسی بود که دنیا را بسیار حقیر میپنداشت و هیچکس را در نظر او به اندازه یک ذره ارزش نداشت. او اگر کسی را میدید که از ظلمت دنیا گلایه میکند، به قدری از این رویکرد دور بود که میگفت: «هر زمان که من پیراهن میشویم، احساس میکنم دلام تغییر کرده است.» اما به فقرا احترام زیادی میگذاشت و با مروت به آنها نگاه میکرد. جنید نقل میکند که حجامی او را حجامت میکرد و او در ازای این خدمت، دیناری به حجام داد که دیگران به او گفتند که اسراف کرده است.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که مروت نداشته باشد، عبادت او ارزشی ندارد. کسی که مروتی ندارد، دین و ایمانی هم نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: روایت شده که کسی در حضور او بود و به او نگاه میکرد. او گفت: نمیدانی که مانند اینکه زیاد حرف زدن ناپسند است، زیاد نگاه کردن هم ناپسند است تا زمانی که بدانی.
هوش مصنوعی: روایت شده است که زمانی که محمد و ابویوسف دچار اختلاف شدند، شما حکم میان آنها بودید. وقتی که آنها به نزد شما آمدند، به ابویوسف پشت کردید و به محمد روی آوردید و با او گفتگو کردید، اما با ابویوسف هیچ صحبتی نکردید. اگر نظر محمد را تأیید میکردید، میگفتید نظر محمد این است و اگر نظر ابویوسف بود، میگفتید این نظر ابویوسف است و حتی نام او را هم نمیآوردید. بعضیها میپرسیدند: هر دوی آنها در علم و دانش بزرگ هستند. چرا یکی را دوست میدارید و دیگری را کنار میگذارید؟
هوش مصنوعی: گفت: به دلیل اینکه محمد حسن به خاطر نعمتهای فراوان و جایگاهی که در دنیا دارد به علم روی آورده است و علم باعث عزت دین و ذلت دنیا است، ولی ابویوسف به دلیل محبت و گرایش قلبی به علم رسیده و علم را موجب عزت و مقام خود قرار داده است. بنابراین، محمد هرگز مانند ابویوسف نخواهد بود، چرا که استاد ما ابوحنیفه نسبت به او سختگیری کرد و قضاوت او را نپذیرفت، در حالی که ابویوسف آن را پذیرفت. هرکس که راه استاد را نپیماید، من با او صحبت نخواهم کرد.
هوش مصنوعی: نقل شده است که هارون الرشید از ابویوسف خواسته بود که او را به دیدن داود ببرد. ابویوسف به در خانه داود رفت، اما موفق به ورود نشد. او از مادر داود خواست که واسطه شود و اجازه ورود او را بگیرد، اما مادر داود قبول نکرد و گفت: من چه کار با این دنیا و ظالمان دارم؟
هوش مصنوعی: مادر گفت: به خاطر حلالی که من به تو دادهام، لطفا راهنماییام کن.
هوش مصنوعی: داود گفت: خداوند، تو فرمودی که حق مادر را رعایت کن زیرا رضای من در رضایت اوست، و اگر غیر از این باشد، من چه ارتباطی با آنها دارم؟
هوش مصنوعی: پس آن بار را تحویل دادند. وارد شدند و نشستند. داود سخنرانی را آغاز کرد. هارون به شدت گریه کرد. وقتی که برگشت، مهری از طلا گذاشت و گفت: "حلال است."
هوش مصنوعی: داود گفت: برادر، به من کمک نکن که به آن نیازی ندارم. من خانهای را از ارث حلال فروختهام و آن را برای مخارج خود استفاده میکنم. از خداوند خواستهام که وقتی این مخارج تمام شد، جانم را بگیرد تا به کسی احتیاج نداشته باشم. امیدوارم دعاهایم مستجاب شده باشد.
هوش مصنوعی: پس هر دو به خانه برگشتند. ابویوسف از وکیل هزینههای او سوال کرد: باقیمانده ن expenditures داود چقدر است؟
هوش مصنوعی: او گفت: دو درم.
هوش مصنوعی: هر روز مقداری پول صرف کردی و بررسی کردی که تا روز آخر، ابویوسف به سمت محراب نشسته بود. او گفت: امروز داود فوت کرده است.
هوش مصنوعی: نگاه کردند و دیدند که او هنوز همانطور است. از او پرسیدند: چه میدانی؟
هوش مصنوعی: او گفت که وقتی حساب نفقهاش را کردم، دیدم امروز چیزی برای او نمانده است و این را نشانهای از قبول شدن دعایش دانست.
هوش مصنوعی: از مادرش درباره حال وفات او سؤال کردند. مادر گفت: او تمام شب در حال نماز بود. در آخر شب، سرش را به سجده گذاشت و دیگر برنداشت. من نگران شدم و گفتم: ای پسر! وقت نماز است. وقتی نگاه کردم، متوجه شدم که او فوت کرده است.
هوش مصنوعی: بزرگتری گفت: در حال بیماری، در آن اتاق خراب خوابیده بود و گرمای زیادی تحمل میکرد و همچنان قرآن میخواند. من از او پرسیدم که آیا میخواهد من به این بیابان بروم؟
هوش مصنوعی: گفت: من شرمنده هستم که از نفس چیزی بخواهم که هیچگاه تسلطی بر من نداشته است، و در این شرایط بهتر است که این درخواست وجود نداشته باشد.
هوش مصنوعی: همان شب وفات پیدا کرد. داود وصیت کرده بود که او را پشت دیواری دفن کنند تا کسی نتواند از روی قبرش عبور کند. این کار را انجام دادند و امروز نیز همانگونه است. و در شبی که او از دنیا رفت، صدایی از آسمان آمد که گفت: ای مردم زمین! داود طائی به حقیقت پیوسته است و خداوند از او راضی است.
هوش مصنوعی: پس از آن خوابش برد و در خواب دید که داود در حال پرواز در هواست و میگوید: "این لحظه از زندان آزاد شدم."
هوش مصنوعی: آن فرد آمد تا خوابش را برای او بگوید، ولی او فوت کرده بود. پس از مرگش، صدایی از آسمان آمد که گفت: داود به هدفش رسید، خدا رحمتش کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.