خورد عیاری بدان دلخسته باز
با وثاقش برد دستش بسته باز
شد که تیغ آرد زند در گردنش
پارهٔ نان داد آن ساعت زنش
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان
دید آن دلخسته را در دست نان
گفت این نانت که داد ای هیچ کس
گفت این نان را عیالت داد و بس
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام
گفت بر ما شد ترا کشتن حرام
زانک هر مردی که نان ما شکست
سوی او با تیغ نتوان برد دست
نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ
من چگونه خون او ریزم به تیغ
خالقا سر تا به راه آوردهام
نان همه بر خوان تو میخوردهام
چون کسی میبشکند نان کسی
حق گزاری میکند آن کس بسی
چون تو بحر جود داری صد هزار
نان تو بسیار خوردم حق گزار
یا اله العالمین درماندهام
غرق خون بر خشک کشتی راندهام
دست من گیر و مرا فریاد رس
دست بر سر چند دارم چون مگس
ای گناه آمرز و عذرآموز من
سوختم صد ره چه خواهی سوز من
خونم از تشویر تو آمد به جوش
ناجوان مردی بسی کردم بپوش
من ز غفلت صد گنه را کرده ساز
تو عوض صد گونه رحمت داده باز
پادشاها در من مسکین نگر
گر ز من بد دیدی آن شد این نگر
چون ندانستم خطا کردم ببخش
بر دل و بر جان پر دردم ببخش
چشم من گر مینگرید آشکار
جان نهان میگرید از شوق تو زار
خالقا گر نیک و گر بد کردهام
هرچه کردم با تن خود کردهام
عفو کن دون همتیهای مرا
محو کن بیحرمتیهای مرا
سوزنی چون دید با عیسی به هم
بخیه با روی او فکندش لاجرم
تیغ را از لاله خون آلود کرد
گلشن نیلوفری از دود کرد
پاره پاره خاک را در خون گرفت
تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت
در سجودش روز و شب خورشید و ماه
کرد پیشانی خود بر خاک راه
هست سیمایی ایشان از سجود
کی بود بیسجده سیما را وجود
روز از بسطش سپید افروخته
شب ز قبضش در سیاهی سوخته
طوطیی را طوق از زر ساخته
هدهدی را پیک ره برساخته
مرغ گردون در رهش پر میزند
بر درش چون حلقهای سر میزند
چرخ را دور شبانروزی دهد
شب برد روز آورد روزی دهد
چون دمی در گل دمد آدم کند
وز کف و دودی همه عالم کند
گه سگی را ره دهد در پیشگاه
گه کند از گربهای مکشوف راه
چون سگی را مرد آن قربت کند
شیرمردی را به سگ نسبت کند
او نهد از بهر سکان فلک
گردهٔ خورشید بر خوان فلک
گه عصائی را سلیمانی دهد
گاه موری را سخن دانی دهد
از عصایی آورد ثعبان پدید
وز تنوری آورد طوفان پدید
چون فلک را کرهای سرکش کند
از هلالش نعل در آتش کند
ناقه از سنگی پدیدار آورد
گاو زر در نالهٔ زار آورد
در زمستان سیم آرد در نثار
زر فشاند در خزان از شاخسار
گر کسی پیکان به خون پنهان کند
او ز غنچه خون در پیکان کند
یاسمین را چار ترکی برنهد
لاله را از خون کله بر سر نهد
گه نهد بر فرق نرگس تاج زر
گه کند در تاجش از شبنم گهر
عقل کار افتاده جان دل داده زوست
آسمان گردان زمین استاده زوست
کوه چون سنگی شد از تقدیر او
بحر آبی گشت از تشویر او
هم زمینش خاک بر سر مانده است
هم فلک چون حلقه بر در مانده است
هشت خلدش یک سَتانه بیش نیست
هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست
جمله در توحید او مستغرقاند
چیست مستغرق که سحر مطلقاند
گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه
جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه
پستی خاک و بلندی فلک
دو گواهش بس بود بر یک به یک
باد و خاک و آتش و خون آورد
سر خویش از جمله بیرون آورد
خاک ما گل کرد در چل بامداد
بعد از آن جان را درو آرام داد
جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد
عقل دادش تا به دو بیننده شد
عقل را چون دید بینایی گرفت
علم دادش تا شناسایی گرفت
چون شناسا شد به عقل اقرار داد
غرق حیرت گشت و تن در کار داد
خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست
جمله را گردن به زیر بار اوست
حکمت او بر نهد بار همه
وای عجب او خود نگه دار همه
کوه را میخ زمین کرد از نخست
پس زمین را روی از دریا بشست
چون زمین بر پشت گاو استاد راست
گاو بر ماهی و ماهی در هواست
پس همه بر چیست بر هیچ است و بس
هیچ هیچست این همه هیچست و بس
فکر کن در صنعت آن پادشاه
کین همه بر هیچ میدارد نگاه
چون همه بر هیچ باشد از یکی
این همه پس هیچ باشد بیشکی
جزو و کل برهان ذات پاک اوست
عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست
عرش بر آبست و عالم بر هواست
بگذر از آب و هوا جمله خداست
عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست
اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست
درنگر کین عالم و آن عالم اوست
نیست غیر او وگر هست آن هم اوست
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
مرد میباید که باشد شه شناس
گر ببیند شاه را در صد لباس
در غلط نبود که میداند که کیست
چون همه اوست این غلط کردن ز چیست
در غلط افتادن احول را بود
این نظر مردی معطل را بود
ای دریغا هیچ کس رانیست تاب
دیدها کور و جهان پر ز آفتاب
گر نبینی این خرد را گم کنی
جمله او بینی و خود را گم کنی
جمله دارند ای عجب دامن به دست
وز همه دورند و با او همنشست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان ای جان جان
ای ز جمله پیش و هم پیش از همه
جمله از خود دیده و خویش از همه
بام تو پر پاسبان، در پر عسس
سوی تو چون راه یابد هیچ کس
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست
گرچه در جان گنج پنهان هم تویی
آشکارا بر تن و جان هم تویی
جملهٔ جانها ز کنهت بینشان
انبیا بر خاک راهت جان فشان
عقل اگر از تو وجودی پی برد
لیک هرگز ره به کنهت کی برد
چون تویی جاوید در هستی تمام
دستها کلی فرو بستی تمام
ای درون جان برون جان تویی
هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی
ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو
عقل را سر رشته گم در راه تو
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمیبینم نشان
هرکسی از تو نشانی داد باز
خود نشان نیست از تو ای دانای راز
گرچه چندین چشم گردون بازکرد
هم ندید از راه تو یک ذره گرد
نه زمین هم دید هرگز گرد تو
گرچه بر سرکرد خاک از درد تو
آفتاب از شوق تو رفته ز هوش
هر شبی در روی میمالید گوش
ماه نیز از بهر تو بگداخته
هر مه از حیرت سپرانداخته
بحر در شورت سرانداز آمده
دامنیتر خشک لب باز آمده
کوه را صد عقبه بر ره مانده
پای در گل تا کمر گه مانده
آتش از شوق تو چون آتش شده
پای بر آتش چنین سرکش شده
باد بی تو بی سر و پای آمده
باد در کف باد پیمای آمده
آب را نامانده آبی بر جگر
وآبش از شوق تو بگذشته ز سر
خاک در کوی تو بر در مانده
خاکساری خاک بر سرمانده
چند گویم چون نیایی در صفت
چون کنم چون من ندارم معرفت
گر تو ای دل طالبی در راه رو
مینگر از پیش و پس آگاه رو
سالکان را بین به درگاه آمده
جمله پشتاپشت همراه آمده
هست با هر ذره درگاهی دگر
پس ز هر ذره بدو راهی دگر
تو چه دانی تا کدامین ره روی
وز کدامین ره بدان درگه روی
آن زمان کورا عیان جویی نهانست
و آن زمان کورا نهان جویی عیانست
گر عیان جویی نهان آنگه بود
ور نهان جویی عیان آنگه بود
ور بهم جویی چو بیچونست او
آن زمان از هر دو بیرونست او
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی
هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
آنچ گویی و انچ دانی آن تویی
خویش رابشناس صد چندان تویی
تو بدو بشناس او را نه به خود
راه ازو خیزد بدو، نه از خرد
واصفان را وصف او درخَورد نیست
لایق هر مرد و هر نامرد نیست
عجز از آن همشیره شد با معرفت
کو نه در شرح آید و نه در صفت
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
کو به غایت نیک و گر بد گفتهاند
هرچ ازو گفتند از خود گفتهاند
برتر از علمست و بیرون از عیانست
زانک در قدوسی خود بینشانست
زو نشان جز بینشانی کس نیافت
چارهای جز جان فشانی کس نیافت
هیچ کس را در خودیّ و بیخودی
زو نصیبی نیست الا الذی
ذره ذره در دو گیتی وهم تست
هرچ دانی نه خداست آن فهم تست
نیست او آن کسی آنجا که اوست
کی رسد جان کسی آنجا که اوست
صد هزاران طور از جان بر ترست
هرچ خواهم گفت او زان برتراست
عقل در سودای او حیران بماند
جان ز عجز انگشت در دندان بماند
عقل را بر گنج وصلش دست نیست
جان پاک آنجایگه کو هست نیست
چیست جان در کار او سرگشتهای
دل جگر خواری به خون آغشتهای
می مکن چندین قیاس ای حق شناس
زانک ناید کار بی چون در قیاس
در جلالش عقل و جان فرتوت شد
عقل حیران گشت و جان مبهوت شد
چون نبود از انبیاء و از رسل
هیچ کس یک جزویی از کل کل
جمله عاجز روی بر خاک آمدند
در خطاب ماعرفناک آمدند
من که باشم تا زنم لاف شناخت
او شناسا شد که جز با او نساخت
چون جزاو در هر دو عالم نیست کس
با که سازد اینت سودا و هوس
هست دریایی ز جوهر موج زن
تو ندانی این سخن شش پنج زن
هرکه او آن جوهر و دریا نیافت
لا شد و الاء لاالا نیافت
هرچ آن موصوف شد آن کِی بود
با منت این گفتن آسان کی بود
آن مگو چون در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت میپذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا، کمال اینست و بس
تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
تو درو گم شو حلولی این بود
هرچ این نبود فضولی این بود
در یکی رو و از دوی یک سوی باش
یک دل و یک قبله و یک روی باش
ای خلیفهزادهٔ بی معرفت
با پدر در معرفت شو هم صفت
هرچ آورد از عدم حق در وجود
جمله افتادند پیشش در سجود
چون رسید آخر به آدم فطرتش
در پس صد پرده برد از غیرتش
گفت ای آدم تو بحر جود باش
ساجدند آن جمله تو مسجود باش
و آن یکی کز سجدهٔ او سربتافت
مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت
چون سیه رو گشت گفت ای بینیاز
ضایعم مگذار و کار من بساز
حق تعالی گفت ای ملعون راه
هم خلیفست آدم و هم پادشاه
باش چشماروی او امروز تو
بعد ازین فردا سپندش سوز تو
جزْوِ کل شد چون فرو شد جان به جسم
کس نسازد زین عجایبتر طلسم
جان بلندی داشت تن پستی خاک
مجتمع شد خاک پست و جان پاک
چون بلند و پست با هم یار شد
آدمی اعجوبهٔ اسرار شد
لیک کس واقف نشد ز اسرار او
نیست کار هر گدایی کار او
نه بدانستیم و نه بشناختیم
نه زمانی نیز دل پرداختیم
چند گویی جز خموشی راه نیست
زانک کس را زهرهٔ یک آه نیست
آگهند از روی این دریا بسی
لیک آگه نیست از قعرش کسی
گنج در قعرست گیتی چون طلسم
بشکند آخر طلسم و بند جسم
گنج یابی چون طلسم از پیش رفت
جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت
بعد از آن جانت طلسمی دیگرست
غیب را جان تو جسمی دیگرست
همچنین میرو به پایانش مپرس
در چنین دردی به درمانش مپرس
در بن این بحر بی پایان بسی
غرقه گشتند و خبر نیست از کسی
در چنین بحری که بحر اعظمست
عالمی ذرهست و ذره عالمست
کوپله ست این بحر را عالم، بدان
ذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان
کو نماید عالم و یک ذره هم
کم شود دو کوپله زین بحر کم
کس چه داند تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
عقل و جان و دین و دل درباختم
تا کمال ذرهای بشناختم
لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس
گر همه یک ذره میپرسی مپرس
عقل تو چون در سر مویی بسوخت
هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت
کس نداند کنه یک ذره تمام
چند پرسی چند گویی والسلام
چیست گردون سرنگون ناپایدار
بیقراری دایما بر یک قرار
در ره او پا و سر گم کردهای
پردهٔ در پردهٔ در پردهای
حل و عقد این چنین سلطانیی
کی توان کردن گر دانیی
چرخ میخواهد که این سر پی برد
او به سرگردانی این سر کی برد
چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست
اوچه داند تا درون پرده چیست
او که چندین سال بر سر گشته است
بی سر و بن گرد این در گشته است
مینداند در درون پرده راز
کی شود بر چون تویی این پرده باز
کار عالم عبرت است و حسرتست
حیرت اندر حیرت اندر حیرتست
هر زمان این راه بیپایان تر است
خلق هر ساعت درو حیران تر است
هیچ دانی راه رو چون دید راه
هرکه افزون رفت افزون دید راه
بی نهایت کرد و کاری داشتی
بی عدد حصر و شماری داشتی
کارگاه پر عجائب دیدهام
جمله را از خویش غایب دیدهام
سوی کنه خویش کس را راه نیست
ذرهای از ذرهای آگاه نیست
هست کاری پشت و رو نه سر نه پای
روی در دیوار و پشت دست خای
مبتلای خویش و حیران تواَم
گر بدم گر نیک هم زان تواَم
نیم جزوم بی تو من، در من نگر
کل شوم گر تو کنی در من نظر
یک نظر سوی دل پر خونم آر
وز میان این همه بیرونم آر
گر تو خوانی ناکس خویشم دمی
هیچ کس در گرد من نرسد همی
من که باشم تا کسی باشم ترا
این بسم گر ناکسی باشم ترا
کی توانم گفت هندوی توم
هندوی خاک سگ کوی توم
هندوی جان بر میان دارم ز تو
داغ همچون حبشیان دارم ز تو
گر نیم هندوت چون مقبل شدم
تا شدم هندوت زنگی دل شدم
هندوی با داغ را مفروش تو
حلقهای کن بنده را در گوش تو
ای ز فضلت ناشده نومید کس
حلقه و داغ توم جاوید بس
هرکه را خوش نیست دل در درد تو
خوش مبادش زانک نیست او مرد تو
ذره دردم ده ای درمان من
زانک بی دردت بمیرد جان من
کفر کافر را و دین دیندار را
ذرهٔ دردت دل عطار را
یا رب آگاهی ز یا ربهای من
حاضری در ماتم شبهای من
ماتمم از حد بشد سوری فرست
در میان ظلمتم نوری فرست
پایمرد من در این ماتم تو باش
کس ندارم دست گیرم هم تو باش
لذت نور مسلمانیم ده
نیستی نفس ظلمانیم ده
ذرهٔام لا شده در سایهای
نیست از هستی مرا سایهای
سایلم زان حضرت چون آفتاب
بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب
تا مگر چون ذرهٔ سرگشته من
درجهم دستی زنم در رشته من
پس برون آیم از این روزن که هست
پیش گیرم عالمی روشن که هست
تا نیامد بر لبم این جان که بود
داشتم آخر کسی زان سان که بود
چون برآید جان ندارم جز تو کس
همره جانم تو باش آخر نفس
چون ز من خالی بماند جای من
گر تو همراهم نباشی وای من
روی آن دارد که همراهی کنی
میتوانی کرد اگر خواهی کنی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره رابطه انسان با خدا و درخواستهای دلسوزانه و تضرعگونه فرد به معبودش است. شخص شاعر با بیان مشکلات و دردهایش، از خداوند درخواست مغفرت و یاری میکند. او به احساس گناه و ناچیزی خود در برابر خدا اعتراف میکند و میخواهد که رحمتی از جانب حق شامل حالش شود.
شاعر همچنین به بحث در مورد ماهیت وجود و جهان پرداخته و به این نکته اشاره کرده که همه چیز به خدا وابسته است و در نهایت، تمام موجودات و ذرات عالم در برابر او تسلیم هستند. او با حیرت از عمق وجود خدا سخن میگوید و به این نکته اشاره میکند که در عین حال که انسانها در تلاش برای شناخت خدا هستند، این شناخت ممکن نیست و ما همواره در جستجوی او خواهیم بود.
این اثر ترکیبی از عشق، ارادت، و گاهی خودشناسی است که نشان میدهد انسان در پی فهم عمیقتری از وجود و ذات الهی است.
یک عیار (یا راهزن) که دل خستهای داشت، دوباره به کارهای نادرست خود بازگشت و این بار با احتیاط بیشتر (یا با استفاده از وثاق) دستش را بسته و سرقت کرد
هوش مصنوعی: در آن لحظه که زنِ او یک تکه نان به او داد، او تصمیم به استفاده از تیغ گرفت و به گردن او ضربه زد.
هوش مصنوعی: زمانی که مرد با شمشیرش آمد، دید که آن دلخسته در دست خود نانی دارد.
هوش مصنوعی: گفت این نانی که به تو دادم هیچ کس دیگری نیست، بلکه تنها حاصل حمایت و محبت خانوادهات است.
هوش مصنوعی: مرد وقتی آن جواب را شنید، گفت: برای ما کشتن تو غیرقانونی است.
هوش مصنوعی: هر مردی که به نان و زندگی ما آسیب برساند، نمیتوان با زور و شمشیر به او حمله کرد.
هوش مصنوعی: من از کسی که نان خور ماست، جان خود را دریغ میکنم و نمیتوانم به تیغ او آسیب بزنم.
هوش مصنوعی: ای خالق، من تمام وجودم را برای تو آماده کردهام و تا به حال همهی نعمتها و روزیهایم را از سفرهی تو گرفتهام.
هوش مصنوعی: هرگاه کسی نان دیگری را بشکند و به او احترام نگذارد، آن فرد بیشک در آینده با عواقب سختی روبرو خواهد شد.
هوش مصنوعی: زمانی که تو مانند دریای سخاوت هستی و دارای نیکوکاری و بخشش بسیار هستی، من نیز از نعمتهای تو بهرهمند شدهام و به همین دلیل شکرگزارم.
هوش مصنوعی: خدایا، ای پروردگار جهانیان، من در سختی و مصیبت گرفتار آمدهام و در حالی که زخمی و درماندهام، به دور از ساحل و در میان دریا ماندهام.
هوش مصنوعی: به من کمک کن و مرا نجات بده، زیرا در این اوضاع سخت مانند مگس به چیزی آویزان هستم.
هوش مصنوعی: ای خدای مهربان و بخشنده، من بارها دچار اشتباه شدهام و به خاطر خطاهایم رنج زیادی کشیدهام. حالا از تو میخواهم که دلم را به رحمت و بخششت آرامش بخشیده و مرا روشن کنی.
هوش مصنوعی: خونم به خاطر عشق تو به جوش و خروش آمد، به قدری که در دل خود احساس ناتوانی و ضعف میکنم. باید آن را پنهان نگهدارم.
هوش مصنوعی: من به خاطر غفلت خود، کارهای نادرست زیادی انجام دادهام، اما تو به جای تنبیه، رحمتهای فراوانی به من ارزانی داشتهای.
هوش مصنوعی: ای پادشاه، به ضعف و بیچارگی من توجه کن. اگر از من چیز بدی دیدی، بدان که آن به خاطر نگرش توست.
هوش مصنوعی: چون نمیدانستم که چه اشتباهی کردم، از تو خواهش میکنم که بر دل و جان پر از درد من رحم کن و ببخشایی.
هوش مصنوعی: چشم من اگرچه ظاهر را میبیند، اما در باطن، جانم به خاطر عشق تو به شدت میگرید و احساساتی عمیق را تجربه میکند.
هوش مصنوعی: ای خالق، هر چه که انجام دادهام، چه خوب و چه بد، همگی با وجود خودم بوده است.
هوش مصنوعی: ببخش من را بخاطر نادانیهایم، لطفاً بیاحترامیهایم را از یادت ببرد.
هوش مصنوعی: سوزن وقتی عیسی را دید، به او دوخت و بلافاصله روی او را به دوخت خود مشغول کرد.
هوش مصنوعی: تیغی که به خاطر لالهها به خون آغشته شده است، گلشن نیلوفری را پر از دود کرده است.
هوش مصنوعی: خاک پراکنده را در خون خود جا داد تا عتیقه و جواهر از آن بیرون کشید.
هوش مصنوعی: خورشید و ماه هر روز و شب در حال سجده و تضرع هستند و پیشانی خود را بر خاک میسایند.
هوش مصنوعی: ظاهر آنها از نشانههای سجود است؛ آیا ممکن است کسی بدون سجده، چنین ظاهری داشته باشد؟
هوش مصنوعی: روز به خاطر گسترش و روشناییاش سفید و درخشان است، در حالی که شب به خاطر تنگی و تاریکیاش سیاه و غمانگیز است.
هوش مصنوعی: طوطی را گردنبندی از طلا درست کردهاند و هدهدی به عنوان راهنما معرفی شده است.
هوش مصنوعی: پرندهای که در آسمان پرواز میکند، در مسیرش به در ورودی خانهاش نزدیک میشود و مانند یک حلقه دور آن میچرخد.
هوش مصنوعی: زمان به طور پیوسته در حال چرخش است؛ شب نوبت خود را به روز میدهد و روز هم فرصتی تازه برای زندگی به ارمغان میآورد.
هوش مصنوعی: وقتی که لحظهای از گل عطر و بویی برخیزد، آدمی میتواند از آن خوشبو شود و همه جهان را به زیبایی و روشنی بکشاند.
هوش مصنوعی: گاهی ممکن است که در یک موقعیت، کسی یا چیزی به طور ناخواسته برتری پیدا کند و در عین حال، کسی یا چیزی دیگر به دلیل نادانی یا عدم آگاهی، در معرض خطر قرار بگیرد.
هوش مصنوعی: زمانی که مردی با شجاعت و فرهیختگی خود به سمت درست و نیکویی میرود، افرادی که ضعیف و پست هستند او را به چیزی ناپسند و نامناسب تشبیه میکنند.
هوش مصنوعی: او به خاطر هدایت آسمان، دایرهای از نور خورشید را بر سفرهی آسمان قرار میدهد.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات، خداوند قدرت و رهبری را به کسی مانند سلیمان میبخشد و در مواقعی دیگر، دانش و سخنوری را به موجودی کوچک و به ظاهر ناچیز مثل مورچه عطا میکند.
هوش مصنوعی: از عصایی مار بیرون آمد و از تنوری طوفان به وجود آمد.
هوش مصنوعی: وقتی که آسمان با نیرنگ و جستوخیز خود از خط و نشانهاش منحرف شود، ممکن است که به مشکلاتی دچار شود و آتشسوزی به وجود آورد.
هوش مصنوعی: گاو طلایی از دل سنگ بیرون آمد و نالهای دردآور را به همراه داشت.
هوش مصنوعی: در زمستان، آسمان به مانند نقرهفام میدرخشد و در بستر زمین، طلا پاشیده شده است. در فصل پاییز نیز درختان از شاخهها خود، زیباییهای خود را به نمایش میگذارند.
هوش مصنوعی: اگر کسی تیر را به خون پنهان کند، او از غنچه خون در تیر ایجاد میکند.
هوش مصنوعی: یاسمن به خاطر زیباییهایش سر به دامن لاله مینهد و لاله به خاطر خون زندگی و احساس، خود را برتر نشان میدهد.
هوش مصنوعی: گاهی بر چهرهی نرگس، تاجی از طلا میگذارد و گاهی نیز در تاجش، اشکی از شبنم میریزد.
هوش مصنوعی: عقل، که به نوعی ناتوان شده، به خاطر عشق و احساساتش به خداوند و دیوانگیاش در خدمت اوست. در حالی که آسمان به دور زمین میچرخد، همه چیز به خاطر وجود خداوند ادامه دارد.
هوش مصنوعی: کوه به خاطر اراده و سرنوشت او، مانند سنگی باقی ماند و در عوض، دریا به لطف خواست او به آبی عمیق تبدیل شد.
هوش مصنوعی: زمین و آسمان هر دو در وضعیتی ناامیدکننده و غمگین به سر میبرند؛ زمین به طور نمادین خاک بر سرش ریخته است و آسمان مانند حلقهای در انتظار، بیحرکت باقی مانده است.
سَتانه : پائین درب جای کندن کفش
هوش مصنوعی: تمام موجودات در حقیقت توحید او غرقاند. آیا میدانی که غرقشدگی چیست وقتی که او به عنوان سحر مطلق وجود دارد؟
هوش مصنوعی: هرچند که پشت ماهی تا ماه، تمامی ذرات بر حقیقت آن گواهی میدهند.
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که وجود خاک و زمین پایین و آسمان و ستارههای بالا، هر دو شاهدی بر حقیقتی هستند که به صورت واضح و روشن قابل مشاهده است. این دو عنصر با هم تضاد دارند و نشاندهندهی واقعیتی در زندگی هستند که به خوبی قابل درک است.
هوش مصنوعی: باد، خاک، آتش و خون همگی از سر خود بیرون آمده و خود را نمایان کردهاند.
هوش مصنوعی: در آغاز صبح، زمین درخشان و پر از گل شد و سپس آرامشی به روح من بخشید.
هوش مصنوعی: وقتی روح در بدن قرار میگیرد و بدن زنده میشود، عقل به او عطا میشود تا بتواند محیط را مشاهده و درک کند.
هوش مصنوعی: زمانی که عقل، بینایی را مشاهده کرد، توانست علم را به دست آورد و بدین ترتیب شناختی به دست آورد.
هوش مصنوعی: وقتی که او به درک و فهم خود پی برد، با عقلش پذیرش و اعتراف کرد و در برابر شگفتی و حیرت غرق شد و خود را به کار سپرد.
هوش مصنوعی: خواه دشمن باشد یا دوست، همه در برابر قدرت او تسلیم هستند و بار سنگین او را بر دوش میکشند.
هوش مصنوعی: حکمت الهی تمامی بارها و مشکلات را بر دوش میکشد و جالب اینکه خود او نگهدار و حفظکنندهی همه چیز است.
هوش مصنوعی: کوه از زمانهای خیلی دور بر زمین قرار گرفته و زمین را از دریا پاک کرده است.
هوش مصنوعی: زمانی که زمین بر روی پشت گاوی قرار گرفته، آن گاو بر روی یک ماهی ایستاده و آن ماهی نیز در هوا معلق است.
هوش مصنوعی: در نهایت، همه چیز به هیچ و پوچی میانجامد و آنچه به نظر میرسد، در واقع فقط عدم و بیمعنایی است. همهی اینها تنها به عدم بازمیگردد و غیر از این نیست.
هوش مصنوعی: تصور کن که این پادشاه در صنعت و کار خود چقدر به کارهای بیارزش و بیهوده توجه میکند.
هوش مصنوعی: وقتی همه چیز از یک منبع به وجود آمده و در نهایت به هیچ میرسد، پس بدون شک میتوان گفت که همه چیز در حقیقت هیچ است.
هوش مصنوعی: تمامی جزئیات و کل هستی نشاندهندهی وجود پاک اوست، عرش و فرش نیز فقط بخش کوچکی از خاک او محسوب میشوند.
هوش مصنوعی: عرش (مقام خداوند) بر روی آب قرار دارد و جهان در فضایی معلق است. از آب و هوا بگذر و بدان که همه چیز از آن خدای واحد ناشی میشود.
هوش مصنوعی: آسمان و جهان جز یک رمز و راز بیشتر نیستند و تنها همین عبارت برای توصیف آن کافی است.
هوش مصنوعی: به دقت بنگر که این جهان و آن جهان، هر دو تنها متعلق به اوست و هیچکس غیر از او وجود ندارد. حتی اگر به نظر برسد که کسی یا چیزی غیر از او هست، باز هم آن هم به او مرتبط است.
هوش مصنوعی: تمام موجودات از یک حقیقت نشأت گرفتهاند، اما ویژگیها و صفات آنها متفاوت و متنوع است.
هوش مصنوعی: مرد باید آگاه و هوشیار باشد تا بتواند فرمانروا را حتی در میان ظواهر مختلف و لباسهای گوناگون بشناسد.
هوش مصنوعی: اگر کسی میداند که چه کسی است، نباید به خود بگوید که او اشتباه میکند. پس دلیل این اشتباه چیست؟
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در مورد شخصی که گمراه است، دیدگاه افراد دیگر ممکن است به نظر بیفایده و بیهدف برسد. به عبارت دیگر، وقتی کسی در اشتباه به سر میبرد، دیگران ممکن است فکر کنند که او تنها وقت خود را تلف میکند و هیچ هدفی ندارد.
هوش مصنوعی: آه که هیچ کس نمیتواند زیباییها را ببیند و همه جا پر از نور و روشنی است.
هوش مصنوعی: اگر این خرد و دانایی را نادیده بگیری، همه چیز را از دست خواهی داد و در نهایت خودت را نیز فراموش خواهی کرد.
هوش مصنوعی: همه در حیرت هستند که چطور او دامنش را در دست دارد؛ در حالی که از همه فاصله گرفته و تنها با او نشستهاند.
هوش مصنوعی: ای که از وجود خود به شدت پنهانی، همهٔ جهان و هر چیز دیگری هم از تو پنهان است.
هوش مصنوعی: روح درون جسم پنهان است و تو نیز در آن روح نهفتهای. ای پنهان در عمق پنهانها، ای جانِ جانها.
هوش مصنوعی: تو که از همه جلوتر و بینظیری، خود را بهتر از هر کس دیگری میشناسی.
هوش مصنوعی: بام تو پر از نگهبان است و درهای تو تحت نظر عسس (پلیس) قرار دارد، بنابراین هیچ کس نمیتواند به راحتی به تو دسترسی پیدا کند.
هوش مصنوعی: عقل و روح انسان نمیتوانند به عمق وجود تو پی ببرند و هیچکس از ویژگیهای تو آگاهی ندارد.
هوش مصنوعی: هرچند که گنجی ارزشمند در دل وجود دارد، اما در ظاهر و در عواطم نیز تو موجودی.
هوش مصنوعی: جمیع جانها از ذات تو بهطور نامشخصی سرچشمه گرفتهاند و پیامبران به نشانهٔ ارادت و محبت، جان خود را در گامهای تو فدای راهت میکنند.
هوش مصنوعی: اگر عقل و فهم تو را بشناسد، هرگز نمیتواند به عمق وجودت راه پیدا کند.
هوش مصنوعی: وقتی تو در این هستی همیشه و جاویدان هستی، دیگر هیچ دستی نمیتواند به غیر از تو کاری انجام دهد.
هوش مصنوعی: تو درون جان من هستی و چیزی که بگویم، هرگز نمیتواند تو را به درستی توصیف کند.
هوش مصنوعی: ای خردی که در آستانه تو سرگردان است، عقل از راه تو گمراه شده و رشتۀ خود را گم کرده است.
هوش مصنوعی: من در عالم جز تو کسی را نمیشناسم و همه چیز را با دید تو میبینم، اما از تو هیچ نشانی در دنیا نمییابم.
هوش مصنوعی: هرکس که از تو راه و نشانهای نشان میدهد، خود آن نشانه و نشانی از تو نیست. ای دانای اسرار، فقط تو میدانی.
هوش مصنوعی: هرچند که آسمان و دنیا بارها به تماشا نشستهاند، اما هیچ نشانهای از راه تو مشاهده نکردهاند.
هوش مصنوعی: هرگز زمین نیز گرد تو را ندید، هرچند که خاک به خاطر درد تو بر سرش ریخته شد.
هوش مصنوعی: خورشید به خاطر عشق تو از حال رفته و هر شب بر صورتش اثر اشتیاق تو را میمالد.
هوش مصنوعی: ماه به خاطر تو نور خود را فدای کرده و هر لحظه از حیرت، زیباییهایش را فراموش کرده است.
هوش مصنوعی: دریا با سر و صدا به سواحل آمده و دامن خشکش را به سمت لب دریا گسترش داده است.
هوش مصنوعی: کوه به قدری بزرگ و سنگین است که برای حرکت کردن با مشکلات زیادی روبرو است و گاهی حتی در میانه راه در گل و لای گیر میکند.
هوش مصنوعی: شعلههای آتش به خاطر عشق تو برافروختهاند و این آتش به قدری قوی و شورانگیز شده که مانند آتش سوزان و سرکش است.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که بدون تو، همه چیز بیروح و بیمعنا شده است. حتی باد هم که معمولا نماد زندگی و حرکت است، اکنون فقط یک وزش بیهدف و بیمقصد است و در دستش فقط یک چیز بیفایده دارد.
هوش مصنوعی: آب باقی نمانده و در دل من جایی برای آن نیست، و این آب به خاطر عشق تو از سرم گذشته است.
هوش مصنوعی: خاک در کوی تو، دلالت بر تواضع و خاکساری ما دارد و نشان میدهد که ما چقدر تحت تأثیر عظمت و بزرگی تو هستیم.
هوش مصنوعی: چند بار باید از تو بگویم که وقتی در وصف تو نمیتوانم حرف بزنم، چون من به اندازه کافی درک و آگاهی ندارم.
هوش مصنوعی: اگر تو ای دل دنبال کنندهای در مسیر زندگی هستی، باید به آنچه در پیش و پشت سر میگذرد توجه کنی و هوشیار باشی.
هوش مصنوعی: سالکان به درگاه آمدهاند و همگی به صف پشت سر هم ایستادهاند.
هوش مصنوعی: در هر ذرهای، دروازهای متفاوت وجود دارد، بنابراین از هر ذره به سوی او راهی دیگر هست.
هوش مصنوعی: تو نمیدانی که به کدام سمت باید بروی و از کدام مسیر به آن مقصد میرسی.
هوش مصنوعی: در یک زمان، پیدا شدن چیزی که به دنبالش هستیم، به صورت واضح و آشکار است و در زمان دیگر، آنچه که پنهان و دور از دسترس به نظر میرسد، به وضوح قابل مشاهده میشود.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال حقیقتی هستی که آشکار است، باید به آن سمت بروی. اما اگر دنبال چیزی هستی که پنهان است، آن وقت باید راهی متفاوت در پیش بگیری.
هوش مصنوعی: اگر به دنبال او باشی و همچنان ناپیدا باشد، در آن زمان از هر دو جهان جدا شده است.
هوش مصنوعی: تو هیچ چیز را گم نکردهای، پس چیزی را جستجو نکن. هر چه میگویی، همان چیز اهمیتی ندارد، پس آن را بیان نکن.
هوش مصنوعی: هر آنچه که میگویی و هر آنچه که میدانی، در واقع نشان دهندهی خودت است. پس خودت را خوب بشناس، زیرا که حقیقتاً چند برابر آنچه فکر میکنی، وجود دارد.
هوش مصنوعی: شخصی را به خاطر خود او بشناس، نه به خاطر آنچه از او به دست میآوری. درک و شناخت او باید فراتر از امتیازات و ویژگیهای ظاهریاش باشد.
هوش مصنوعی: شایستگی وصف و توصیف او فراتر از توانایی اهل هنر و بیان است و هیچکس، چه مردان شایسته و چه ناپسند، نمیتواند به درستی از او سخن بگوید.
هوش مصنوعی: ناتوانی از شناخت و درک عمیق این موضوع است که نه میتوان آن را به راحتی توضیح داد و نه میتوان ویژگیهایش را به طور کامل بیان کرد.
هوش مصنوعی: این عبارت به این معناست که تصورات و تصوریات انسانها دربارهٔ خداوند یا حقیقت ممکن است تنها بازیهای ذهنی باشد و اینکه بخواهیم از حقیقت او صحبت کنیم یا به بیان درآوریم، کاری بسیار دشوار و شاید غیرممکن است. در واقع، این به نوعی اشاره به محدودیتهای فهم بشر نسبت به اسرار و حقیقتهای عمیق معنوی دارد.
هوش مصنوعی: هر کسی که در مورد او صحبت کرده، حرفهایش را از خود گفته و نه از حقیقت. او به شدت نیکو و خوب است، حتی اگر بعضی او را بد توصیف کرده باشند.
هوش مصنوعی: این معرفتی فراتر از علم و خارج از ادراک حسی است، زیرا در حقیقت، وجود آن در مرتبهای مقدس و بدون نشانه است.
هوش مصنوعی: از نشانهای که باقی مانده، هیچکس نتواسته به نتیجهای برسد و هیچکس هم چارهای جز فدای جانش نداشته است.
هوش مصنوعی: هیچ کس در حالت خودآگاهی و بیخودی، سهمی ندارد جز کسی که خود را ناشناخته ببیند و به درون خود نگاهی عمیق کند.
هوش مصنوعی: هر چه در این دنیا وجود دارد، جزو پندار و توهم توست و هر چیزی که میدانی، در واقع فهم و درک تو از خداوند است.
هوش مصنوعی: او هیچوقت در آنجا که وجود دارد، نیست و کسی نمیتواند به او نزدیک شود.
هوش مصنوعی: هر چه بگویم، او از جانم عزیزتر است و ارزش بیشتری دارد.
هوش مصنوعی: عقل و فکر در جستجوی او گیج و سردرگم ماندهاند و جان به خاطر ناتوانی، دستش را به دندان میگزد.
هوش مصنوعی: عقل نمیتواند به گنج وصل عشق دسترسی پیدا کند. جانی که پاک و خالص است، در جایی قرار دارد که عقل نمیتواند به آنجا راه یابد.
هوش مصنوعی: چه چیزی در دل تو را در پی کار او سرگردان کرده است؟ دل تو همانند جگری است که به خون آغشته شده و رنج میبرد.
هوش مصنوعی: ای حقشناس، زیاد قیاس و تشبیه نکن، زیرا کارها در قیاس و تشبیه بیچون و دلیل نمیآیند.
هوش مصنوعی: در عظمت او، عقل ناتوان و جان بیخبر شد؛ عقل در حیرت افتاد و جان در شگفتی ماند.
هوش مصنوعی: چون که هیچیک از پیامبران و رسولان جزئی از حقیقت کل را ندارند.
هوش مصنوعی: تمام ناتوانان بر زمین افتادند و در گفتگو گفتند که ما تو را میشناسیم.
هوش مصنوعی: من چه کسی هستم که بخواهم به آگاهی از او بپردازم؟ فقط کسی میتواند به درک او برسد که هیچ چیز جز رابطه با او را در زندگیاش رسمیت ندهد.
هوش مصنوعی: در این دنیا و آن دنیا هیچکس جز او وجود ندارد؛ پس با چه کسی میتوان این آرزوها و تمایلات را مورد بررسی قرار داد؟
شش پنج زن : قمارباز
آلاء : روزی ها، نعمت ها
هر چه در وصف او گویند، کی آن درست باشد؟ =هیچ وقت کسی نمیتواند وصف او را بگوید
هوش مصنوعی: هرگز نگو چیزی که نتوانی به وضوح بیان کنی و وقتی نمیتوانی به درستی صحبت کنی، سکوت کن.
هوش مصنوعی: نه طرف اشارهای میفهمد، نه چیزی بیان میشود. نه کسی از او دانش و آگاهی دارد و نه نشانی از او موجود است.
هوش مصنوعی: اگر تو در میان نباشی، همین کافیست و بهترین حال است. از خودت جدا شو، زیرا این راه به وصل میانجامد و همین کافیست.
هوش مصنوعی: بهتر است از هر چیزی که تو را به حاشیه میبرد دوری کنی و بر روی اصل موضوع متمرکز باشی. اینجا جایی برای حاشیهپردازی نیست.
هوش مصنوعی: به یکی متصل باش و از دوگانگی پرهیز کن. با دل و جان به یک سمت و سو رو و همیشه همراستا باش.
هوش مصنوعی: ای پسر خلیفه، که در شناخت و معرفت بیخبر هستی، بهتر است که در فهم و دانش با پدرت همصفت و همردیف شوی.
هوش مصنوعی: هر چیزی که از نبود به وجود آمده، همه چیز در برابر او به سجده درآمده است.
هوش مصنوعی: زمانی که آدم به حقیقت خود رسید و به ذاتش پی برد، تمام موانع و پوششها را کنار زد و از وجود دیگران فاصله گرفت.
هوش مصنوعی: ای آدم، تو همچون دریا از بخشندگی باش، زیرا همهٔ آنها که در مقابل تو هستند، سجدهکنندگاناند و تو باید محور پرستش و احترام باشی.
هوش مصنوعی: کسی که از سجده کردن سر باز زد، به عاقبت بدی دچار شد و به نفرین و تبدیل شدن دچار گردید، در حالی که آن سر به حقیقت نرسید.
هوش مصنوعی: زمانی که چهرهاش تاریک شد، گفت: ای بینیاز، مرا تنها نگذار و کمک کن تا کارم درست شود.
هوش مصنوعی: خداوند فرمود ای نفرین شده، راه هم برای جانشین آدم و هم برای پادشاهی است.
چشمارو: چیزی که بجهت دفع چشم زخم و چشم بد بسازند
هوش مصنوعی: وقتی جان به جسم میپیوندد و تبدیل به جزئی از کل میشود، هیچ چیزی عجیبتر از این رمز و راز وجود ندارد که به این شکل در میآید.
هوش مصنوعی: روح بلند و والا در بدنی از خاک و پستی در هم آمیخته شده است. این خاکی که ظاهرش پست و ناچیز است، به تنهایی نمیتواند روح پاک و عظیم را توصیف کند.
هوش مصنوعی: وقتی انسان توانست با هم ترکیب کند و تضادها را به هم برساند، به یک نابغه و رازگشای بزرگ تبدیل شد.
هوش مصنوعی: اما هیچکس از اسرار او باخبر نشد و این کار هر فقیر و گدایی نیست.
هوش مصنوعی: ما نه چیزی را فهمیدیم و نه شناختیم، و در هیچ زمانی هم قلبمان را به این موضوع ندادیم.
هوش مصنوعی: بسیار صحبت میکنی، اما بدان که راهی جز سکوت وجود ندارد، زیرا هیچکس جرأت یک آه را هم ندارد.
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد از سطح دریا خبر دارند و میدانند چه میگذرد، اما هیچکس از عمق آن و آنچه در آنجا وجود دارد اطلاع ندارد.
هوش مصنوعی: ثروت و ارزشهای واقعی در عمق زندگی نهفتهاند و زمانی که موانع و محدودیتها شکسته شوند، این گنجینهها خود را نمایان میکنند.
هوش مصنوعی: طلسم گنج یابی به گونهای است که وقتی جان و روح از بدن جدا میشوند، حقیقت و راز آن نمایان میشود.
هوش مصنوعی: بعد از آن، روح تو به گونهای دیگر به زندگی ادامه میدهد. وجود تو در عالم غیب، چیزی متفاوت و جدا از جسم تو در این دنیا است.
هوش مصنوعی: به اوج و انتهای درد و معصیتش نیندیش، چرا که در این وضعیت، سوالی دربارهی درمان و چارهای برایش نکن.
هوش مصنوعی: در عمق این دریاي بیکران، بسیاری غرق شدند و هیچ خبری از آنان نیست.
هوش مصنوعی: در این دریا که عظیمترین دریاست، هر ذرهای از آن خود جهانی بزرگ و گسترده است.
کوپله : قبه ای را گویند که در ایام شادی و آیین بندی و جشن و عروسی بندند
هوش مصنوعی: اگر یک عالم بزرگ به وجود آید، حتی یک ذره از این دریا کم نمیشود، یعنی عظمت و وسعت وجود دارد که هیچ چیزی نمیتواند آن را کاهش دهد.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند در این دریای عمیق، سنگریزه چه ارزشی دارد یا یک عقیق.
هوش مصنوعی: من هر آنچه که داشتم، از جمله عقل و جان و دین و احساساتم را فدای درک و شناختن حتی یک قطره از حقیقت و کمال کردم.
هوش مصنوعی: از مقامهای بلند و عظیم سوال نکن، زیرا اگر به اندازه یک ذره هم سوال کنی، باز هم نباید سوالی کنی.
هوش مصنوعی: اگر عقل تو به اندازهای کم باشد که مانند سر مویی بسوزد، در این صورت باید از هر دو لب خود (یعنی با زبان و سؤال کردن) مستقیم به دنبال پاسخ بروی.
هوش مصنوعی: هیچکس عمق یک ذره را نمیداند، پس چه فایده دارد که چند بار بپرسی یا بگویی و تمام.
هوش مصنوعی: این دنیا که در آن زندگی میکنیم، مانند گردونهای ناپایدار و متغیر است که هیچگاه در یک حالت ثابت باقی نمیماند و ما را به طور مداوم در حال ناآرامی قرار میدهد.
هوش مصنوعی: در مسیر او به قدری غرق شدهای که هر چیزی را فراموش کردهای، به گونهای که در پردهای از راز و رمزها به سر میبری.
حِلّ و عقد : رتق و فتق
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که برای فهمیدن و درک وضعیت بیخبری و سرگردانی، نیاز به دیدگاه و نگرش وسیعتری وجود دارد. به عبارت دیگر، برای اینکه بتوانیم به درک بهتری از خود و چالشهایی که با آن مواجه هستیم دست یابیم، باید از محدودیتهای کنونی فراتر برویم و به یک تصویر کلیتر نپردازیم.
هوش مصنوعی: چرخ تنها یک موجود حیران و بیهدف است و نمیداند چه چیزی در پس پردهها قرار دارد.
هوش مصنوعی: کسی که سالها در دنیای پر از درد و سختی پرسه زده و سر و سامان ندارد، اکنون به این حال و روز افتاده است.
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند در دل این پرده چه رازی نهفته است، اما بر تویی که سزاوارش هستی، این پرده زمانی کنار میرود.
هوش مصنوعی: کار دانشمندان و عالمان، پندآموزی و سبب حسرتخوردن است. انسان در حیرت و شگفتی غرق میشود و این حیرتها بر هم انباشته میشوند.
هوش مصنوعی: هر لحظه این مسیر نامتناهیتر میشود و مردم هر لحظه بیشتر در آن گیج و سردرگم میشوند.
هوش مصنوعی: آیا میدانی که وقتی کسی در مسیرش به سمت جلو حرکت میکند، بیشتر راه را میبیند و درک میکند؟
هوش مصنوعی: تو کارهایی را انجام دادی که هیچ حد و مرزی نداشتند و از نظر شمارش، نامحدود بودند.
هوش مصنوعی: در کارگاه پر از شگفتیها، همه چیز را به گونهای مشاهده کردهام که انگار از خودم دور است و غایب شدهاند.
هوش مصنوعی: کسی نمیتواند به عمق وجود خودش راه پیدا کند و هیچکس از جزئیات کوچکی که درونش است، باخبر نیست.
پشت دست را گاز گرفتن
هوش مصنوعی: من دچار عشق توام و در حیرتم؛ چه بد باشم و چه خوب، باز هم به خاطر تو همچنان به این حال گرفتارم.
هوش مصنوعی: من تنها بخشی از وجودم را بی تو احساس میکنم، اما اگر تو به من توجه کنی، ممکن است همه وجودم را با تو کامل کنم.
هوش مصنوعی: لطفاً یک نگاه به دل پر از غم من بینداز و مرا از میان این همه شلوغی و درد بیرون بکش.
هوش مصنوعی: اگر تو مرا به عنوان انسانی بیارزش بخوانی، هیچکس دیگر نمیتواند به من نزدیک شود، حتی برای لحظهای.
هوش مصنوعی: من کی هستم که بخواهم به تو اهمیت دهم؟ اگر خودم چیزی نباشم، تو هم برای من ارزش نداری.
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم بگویم که تو همچون هندو هستی و خاک و خاکستر در برابر تو، سگی هستم که در پی توست.
هوش مصنوعی: هندوی جان را روی قلبم دارم و از تو احساس درد میکنم، مانند دردهایی که حبشیها دارند.
هوش مصنوعی: اگر نیم هندو باشم، مانند کسی که به سمت من میآید، وقتی که هندو شدم، قلبم مثل زنگی (تاریک و رنجور) شد.
هوش مصنوعی: هندی که با داغی در دل دارد، تو را در حلقهای قرار بدهد. بندهٔ تو در گوش تو آواز میخواند.
هوش مصنوعی: از فضلی که به آن امیدی نیست، کسی در حلقه و نشان تو باقی نمیماند. این نشانه و اثر تو همیشه پایدار است.
هوش مصنوعی: هر کس که از دل درد تو ناراحت است، برای او خوشی نمیطلبم، زیرا او به راستی مردی در این دلدادگی نیست.
هوش مصنوعی: ای درمانگر، به من کمی از دردت بده، زیرا بیدرمانیت جانم میمیرد.
هوش مصنوعی: کفر و ایمان هر یک به خودشان مربوط است و برای هر کدام معانی خاصی دارد. اما همواره دلی که از درد پر است، درد و رنج را درک میکند. دل عطار، با تمام احساساتش، این موضوع را به خوبی میفهمد.
هوش مصنوعی: خداوندا، آیا از حال و روز من باخبری؟ تو در سختیها و غمهای شبهایم همیشه حضور داری.
هوش مصنوعی: از شدت پریشانی و ناامیدی به جایی رسیدهام که امیدی به نجات ندارم، پس ای معشوق، در این تاریکی، نور امیدی به من بفرست.
هوش مصنوعی: در این غم و اندوه، تنها کسی که میتوانم به او تکیه کنم، تو هستی. هیچکس دیگری برای کمک ندارم، پس فقط تو باید در کنارم باشی.
هوش مصنوعی: لذت واقعی در نور ایمان به خداوند است، نه در تاریکی نفس و گناه.
هوش مصنوعی: وجود من حتی به اندازهٔ یک ذره هم در سایهای قرار ندارد و در واقع هیچ نشانی از هستیام باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: من از آن حضرت مانند آفتاب خاموش هستم، زیرا نوری که از او میتابد، به من نیز میرسد و اندکی از آن تاب را به خود جذب میکنم.
هوش مصنوعی: من همچون ذرهای سرگردان در دنیا هستم و امیدوارم روزی بتوانم دستم را به رشتهای بزنم و به سرنوشت خودم وصل شوم.
هوش مصنوعی: پس از این روزنه به دنیای وسیعی میروم که در آن روشنی و روشنی وجود دارد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که این جان به لبم نرسیده بود، من کسی را داشتم که به نوعی وجودش را حس میکردم.
هوش مصنوعی: زمانی که جان من به پایان میرسد، هیچکس جز تو در کنارم نیست. تو باید آخرین همراه من در هنگام مرگ باشی.
هوش مصنوعی: اگر من تنها بمانم و تو در کنارم نباشی، چه بر من خواهد گذشت!
هوش مصنوعی: اگر میخواهی، میتوانی با او همراهی کنی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۱۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.