گنجور

 
عطار

نگر تا ای دل بیچاره چونی

چگونه می‌روی سر در نگونی

چگونه می‌کشی صد بحر آتش

چو اندر نفس خود یک قطره خونی

زمانی در تماشای خیالی

زمانی در تمنای جنونی

اگر خواهی که باشی از بزرگان

مباش از خرده‌گیران کنونی

چرا باشی نه کافر نه مسلمان

که تو نه رهروی نه رهنمونی

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

ولی ره نیست بهتر از زبونی

زبون عشق شو تا بر کشندت

که هرگاهی که کم گشتی فزونی

خود از رفعت ورای هر دو کونی

چرا هم‌صحبت این نفس دونی

دلا تو چیستی هستی تو یا نه

وگر نه نیستی نه هست چونی

منی یا نه منی عینی تو یا غیر

و یا از هرچه اندیشم برونی

چه می‌گویم تو خود از خود نهانی

که دو انگشت حق را در درونی

تو ای عطار اگر چه دل نداری

ولیکن اهل دل را ذوفنونی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
باباطاهر

من دل سوته را لایق ندونی

که در دیوان عشاقت بخونی

هزارون بارم از خونی ببو کم

ز تو زیرا که بحر بیکرونی

مولانا

ادر کاسی و دعنی عن فنونی

جننت فلا تحدث من جنونی

نه چون ماندست ما را، نی چگونه

ندانم تو دلاراما که چونی

رایت الناس للدنیا زبونا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه