گنجور

 
عطار

خیز و از می آتشی در ما فکن

نعرهٔ مستانه در بالا فکن

چون نظیرت نیست در دریا کسی

خویش را خوش در بن دریا فکن

خون رز بر چهرهٔ گل نوش کن

پس ز راه دیده بر صحرا فکن

تا کیم خاری نهی می خور چو گل

دیده بر روی گل رعنا فکن

چون هزار آوا نمی‌خفتد ز عشق

خرقهٔ جان بر هزار آوا فکن

گر تو را مستی و عشق بلبل است

شب مخسب و شورشی در ما فکن

شیر گیران جمله غوغا کرده‌اند

خویش را در پیش شیر غوغا فکن

عمر امشب رفت اگر دستیت هست

عمر مستان را پی فردا فکن

تا کی ای عطار از خارا دلی

شیشهٔ می خواه و بر خارا فکن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۶۵۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جمال‌الدین عبدالرزاق

لحظه آن سنبل از گل وا فکن

واتشی در پیر و در برنا فکن

پرتوی از نور رخسارت بتاب

غلغلی در عالم بالا فکن

زاب آن چاه زنخدان چو سیم

[...]

حکیم نزاری

خویشتن یکباره در دریا فکن

یا ز باکو رخت بر صحرا فکن

حکیم سبزواری

راه خواهی رخت بر دریا فکن

کام جوئی قید من و مافکن

بلبلی تو لال چون توسن مباش

شورشی در گنبد مینا فکن

لا احب الافلین گو چون خلیل

[...]

صفی علیشاه

من نگویم دوست باش، الطاف کن

خصمی ار هم، در سخن انصاف کن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه